چ3
چ3
یک ساعت و نیم بعد
ذهن یجی: با صدای افتادن یه جسم بزرگ از خواب بیدار شدم
جلومو نگا کردم دیدم اون پسره جونگکوک افتاده پایین داره ناله میکنه
یجی: هی کوک مردی؟
کوک: عایی دستممم
یجی: دستتو بده ببینم
"کوک دستشو اورد سمت یجی"
یجی یه نقاطی از دستش رو لمس کرد
یجی: دستت نشکسته
کوک: پس چرا انقد درد میکنه
یجی: ضرب دیده بعد یه هفته خوب میشه
راستی اصن چرا افتادی؟
کوک: عادت دارم تو خواب راه برم😑
یجی: او حرفی ندارم حالا یالا پاشو
یجی: هی میونگگگ(یدفه چشمش به میونگ خورد که رو مبل نشسته و خوابش برده)
میونگ: ها چیه چی شده
یجی: ساعت چنده؟
"میونگ گوشیشو از روی مبل برداشت و گفت: هفت
یجی: پس دوازده ساعت دیگه هستیم(اقا من نمیدونم چقد از ججو تا سئول راهه ولی خب مثلا به هاژر سرعت کم قطار و اینکه هر ایستگاه وایمیسه)
نیم ساعت بعد:
یجی ویو
دیدم هیچکس قصد نداره بره بیرون و من داشتم از گرما میمردم
حیف شد این دوتا کاپل نبودن اون موقه میرفتن بیرون باجه دیدن منظره و اینا
چاره ای نداشتم جز اینکه اون شمیز (نمیدونم اسمش چیهههه عکسشو اگه پیدا کردم پست بعدی میزارم) رو در بیارم
یکم بلند گفتم: فقط سوالی ازم نپرسین
و درش اوردم(زیرش کراپ داره)
و زخمای روی دستم معلوم شد
کوک ویو
یدفه گفت فقط سوالی ازم نپرسین و اون (نمیدونم چی چی) رو دراورد
ناخداگاه دهنم باز شد
حالا منظورشو میفهمم که چرا چیزی نپرسیم
ادامه دارد....
شرطا بیست و پنج لایک سی کامنت:)
یک ساعت و نیم بعد
ذهن یجی: با صدای افتادن یه جسم بزرگ از خواب بیدار شدم
جلومو نگا کردم دیدم اون پسره جونگکوک افتاده پایین داره ناله میکنه
یجی: هی کوک مردی؟
کوک: عایی دستممم
یجی: دستتو بده ببینم
"کوک دستشو اورد سمت یجی"
یجی یه نقاطی از دستش رو لمس کرد
یجی: دستت نشکسته
کوک: پس چرا انقد درد میکنه
یجی: ضرب دیده بعد یه هفته خوب میشه
راستی اصن چرا افتادی؟
کوک: عادت دارم تو خواب راه برم😑
یجی: او حرفی ندارم حالا یالا پاشو
یجی: هی میونگگگ(یدفه چشمش به میونگ خورد که رو مبل نشسته و خوابش برده)
میونگ: ها چیه چی شده
یجی: ساعت چنده؟
"میونگ گوشیشو از روی مبل برداشت و گفت: هفت
یجی: پس دوازده ساعت دیگه هستیم(اقا من نمیدونم چقد از ججو تا سئول راهه ولی خب مثلا به هاژر سرعت کم قطار و اینکه هر ایستگاه وایمیسه)
نیم ساعت بعد:
یجی ویو
دیدم هیچکس قصد نداره بره بیرون و من داشتم از گرما میمردم
حیف شد این دوتا کاپل نبودن اون موقه میرفتن بیرون باجه دیدن منظره و اینا
چاره ای نداشتم جز اینکه اون شمیز (نمیدونم اسمش چیهههه عکسشو اگه پیدا کردم پست بعدی میزارم) رو در بیارم
یکم بلند گفتم: فقط سوالی ازم نپرسین
و درش اوردم(زیرش کراپ داره)
و زخمای روی دستم معلوم شد
کوک ویو
یدفه گفت فقط سوالی ازم نپرسین و اون (نمیدونم چی چی) رو دراورد
ناخداگاه دهنم باز شد
حالا منظورشو میفهمم که چرا چیزی نپرسیم
ادامه دارد....
شرطا بیست و پنج لایک سی کامنت:)
۳.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.