پارت ۲۱ *My alpha*
وقتی از حموم بیرون اومدم به سمت کمدم رفتم و لباس های راحتی مشکیی پوشیدم و وقتی با حوله موهام رو نصفه خشک کردم و شونه رو برداشتم. رو زمین افتاد و صدای بلندی تولید کرد.
برگشتم تا ببینم سولمین بیدار شده یا نه که دیدم رو تخت نشسته و با چشمای خمار بهم نگاه میکنه.
"ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم بخواب"
"نه تقریبا از وقتی رفتی بعد خوردن غذا خوابیدم تا الان"
اهانی گفتم و بهش نزدیک شدم.خواستم چیزی بگم اما با دیدن جویا که بیدار شده و روی تخت نشست تصمیم گرفتم ساکت باشم.
"ببخشید"
با تعجب گفتم
"چی؟"
"گفتم ببخشید"
من کاملا سوپرایز شدم من انتظار شنیدن این کلمه رو از طرف سولمین نداشتم.
"به چه دلیل؟"
"ناراحتت کردم."
با لبخند کنارش روی تخت نشستم و گفتم
"نه نه این تقصیر من بود من نباید این کار رو باهات میکردم...این دیوونگی بود"
خندید و گفت
"و به خاطر اینکه به دوستام گفتم تو پیر مردی"
خندیدم و گفتم
"این یه رکورد جدید و فوق العادست"
با تعجب گفت
"چی؟"
"این رفتارمون ما تو این چند روز با هم اینطوری خوب حرف نزدیم"
"فکر میکنم درست میگی"
"یعنی تو منو بخشیدی؟"
"نه"
با ناراحتی گفتم
"اوه"
"نه چون باید از دلم در بیاری..من قابلیت این رو دارم تا وقتی که زخم پاهام خوب نشده ازت کار بکشم و خستت کنم پیر مرد"
"اره..منظورم اینه هیچ مشکلی نداره منم قابلیت این رو دارم تا هر چقدر بخوای به دستورات عمل کنم"
خندید و گفت
"خوبه"
"یعنی تو دیگه نمیخوای بری؟"
با این حرفم دست از خندیدن برداشت و با اه گفت
"من هنوزم به این عادت نکردم..من حتی وسیله هام هم کنار نیست"
برگشتم تا ببینم سولمین بیدار شده یا نه که دیدم رو تخت نشسته و با چشمای خمار بهم نگاه میکنه.
"ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم بخواب"
"نه تقریبا از وقتی رفتی بعد خوردن غذا خوابیدم تا الان"
اهانی گفتم و بهش نزدیک شدم.خواستم چیزی بگم اما با دیدن جویا که بیدار شده و روی تخت نشست تصمیم گرفتم ساکت باشم.
"ببخشید"
با تعجب گفتم
"چی؟"
"گفتم ببخشید"
من کاملا سوپرایز شدم من انتظار شنیدن این کلمه رو از طرف سولمین نداشتم.
"به چه دلیل؟"
"ناراحتت کردم."
با لبخند کنارش روی تخت نشستم و گفتم
"نه نه این تقصیر من بود من نباید این کار رو باهات میکردم...این دیوونگی بود"
خندید و گفت
"و به خاطر اینکه به دوستام گفتم تو پیر مردی"
خندیدم و گفتم
"این یه رکورد جدید و فوق العادست"
با تعجب گفت
"چی؟"
"این رفتارمون ما تو این چند روز با هم اینطوری خوب حرف نزدیم"
"فکر میکنم درست میگی"
"یعنی تو منو بخشیدی؟"
"نه"
با ناراحتی گفتم
"اوه"
"نه چون باید از دلم در بیاری..من قابلیت این رو دارم تا وقتی که زخم پاهام خوب نشده ازت کار بکشم و خستت کنم پیر مرد"
"اره..منظورم اینه هیچ مشکلی نداره منم قابلیت این رو دارم تا هر چقدر بخوای به دستورات عمل کنم"
خندید و گفت
"خوبه"
"یعنی تو دیگه نمیخوای بری؟"
با این حرفم دست از خندیدن برداشت و با اه گفت
"من هنوزم به این عادت نکردم..من حتی وسیله هام هم کنار نیست"
۴۹.۲k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.