وقتی فقیرید و ..
وقتی فقیرید و ..
#هان
وقتی فقیرید و بهت قلدری میشه.
اروم قدم هاتو به سمت جلو بر میداشتی
انقدر گریه کرده بودی که قلوت خشک شده بود
نگاهی به اطراف کردی ساکت..و ارام..همینطور تاریک
حتی نمیدونستی ساعت چنده..احساس میکردی .. دیگه همون ادم قبل و گذشته نیستی..
همه خنده هاشون..اذیت کردناشون..همشون مثل یک فیلم هر لحظه و هر ثانیه توی ذهنت مورور میشد
وارد حیاط خونه شدی
به سمت زیر زمین رفتی اروم از پله ها پایین اومدی و دستگیره در رو پایین کشیدی
وارد خونه شدی و در رو بستی
خونه که نبود..نه اتاقی داشت نه چیزی..فقط یک لامپ و کاناپه..البته نه کاناپه شیک و راحت..یک کاناپه کثیف..و پاره پوره که از بیرون پیدا کرده بودین
دستتو به سمت پریز برق بردی و لامپ رو روشن کردی
حالا میتونستی به راحتی همه جارو با نور کافی ببینی..البته جیسونگ هم جزوی از اون تماشا بود..
با اعصبانیت و ناراحتی بهت نگاه میکرد دست به سینه روی دسته کاناپه نشسته بود
=کجا بودی
سعی کردی زخمای روی صورتت دیده نشه اما مگه میشه؟ هرکدوم از نقاط بدنت کبود و زخم بود
×..پیش..دوستام..
=..دوستات؟..منکه از مشاورتون پرسیدم..هیچ دوستی نداری ات..*تن صداش یکم بلند شد*گفتم کجا بودی..؟؟
با صدای آرومی گفتی
× .. بسه..لطفا.
این حرفت باعث شد جیسونگ بیشتر از قبل اعصبانی بشه حالا از جاش بلند شد و به سمت تو اومد یک قدن عقب رفتی و سرتو انداختی پایین..تا نبینتت
با دستش فکتو گرفت و به به بالا بردش بخاطر بادی که ایجاد شده بود یکمی از جای موهات جابه جا شد،به چشمای خیس و قرمزت زل زد متوجه رخمای روی گردنت شد
نگران شد و زود دستشو شل کرد
=ات..صورتت..چیشده ات..
سرتو انداختی پایین و به دستای زخمیت خیره شدی
=ات..دیونم نکن گفتم چیشده..
دیگه تحمل اون همه حجمع گریه رو نداشتی
و شروع به گریه کردن کردی
جیسونگ برادر فوق العاده ای برات بود همیشه حواسش یهت بود و هیچوقت نمیزاشت از چیزی دور باشی یا حسرت داشتنشو بکشی درسته که پول نداشتین اما همیشه به فکر خوشحالی تو بود اون از تو ۴ سال بزرگتز بود و مثل یک کوه پشتت بود
حالا فهمیده بود که چرا همیشه بدنت کبود بوده یا چرا دیر دیر میومدی خونه البته خونه که نه!! خرابه!
جیسونگ تورو به بغلش گرفت و اروم موهاتو نوازش کرد
=ات..بگو چیشده..قول میدم..کسی که اینکارارو باهات کرده..رو تیکه تیکه کنم..!!
#هان
وقتی فقیرید و بهت قلدری میشه.
اروم قدم هاتو به سمت جلو بر میداشتی
انقدر گریه کرده بودی که قلوت خشک شده بود
نگاهی به اطراف کردی ساکت..و ارام..همینطور تاریک
حتی نمیدونستی ساعت چنده..احساس میکردی .. دیگه همون ادم قبل و گذشته نیستی..
همه خنده هاشون..اذیت کردناشون..همشون مثل یک فیلم هر لحظه و هر ثانیه توی ذهنت مورور میشد
وارد حیاط خونه شدی
به سمت زیر زمین رفتی اروم از پله ها پایین اومدی و دستگیره در رو پایین کشیدی
وارد خونه شدی و در رو بستی
خونه که نبود..نه اتاقی داشت نه چیزی..فقط یک لامپ و کاناپه..البته نه کاناپه شیک و راحت..یک کاناپه کثیف..و پاره پوره که از بیرون پیدا کرده بودین
دستتو به سمت پریز برق بردی و لامپ رو روشن کردی
حالا میتونستی به راحتی همه جارو با نور کافی ببینی..البته جیسونگ هم جزوی از اون تماشا بود..
با اعصبانیت و ناراحتی بهت نگاه میکرد دست به سینه روی دسته کاناپه نشسته بود
=کجا بودی
سعی کردی زخمای روی صورتت دیده نشه اما مگه میشه؟ هرکدوم از نقاط بدنت کبود و زخم بود
×..پیش..دوستام..
=..دوستات؟..منکه از مشاورتون پرسیدم..هیچ دوستی نداری ات..*تن صداش یکم بلند شد*گفتم کجا بودی..؟؟
با صدای آرومی گفتی
× .. بسه..لطفا.
این حرفت باعث شد جیسونگ بیشتر از قبل اعصبانی بشه حالا از جاش بلند شد و به سمت تو اومد یک قدن عقب رفتی و سرتو انداختی پایین..تا نبینتت
با دستش فکتو گرفت و به به بالا بردش بخاطر بادی که ایجاد شده بود یکمی از جای موهات جابه جا شد،به چشمای خیس و قرمزت زل زد متوجه رخمای روی گردنت شد
نگران شد و زود دستشو شل کرد
=ات..صورتت..چیشده ات..
سرتو انداختی پایین و به دستای زخمیت خیره شدی
=ات..دیونم نکن گفتم چیشده..
دیگه تحمل اون همه حجمع گریه رو نداشتی
و شروع به گریه کردن کردی
جیسونگ برادر فوق العاده ای برات بود همیشه حواسش یهت بود و هیچوقت نمیزاشت از چیزی دور باشی یا حسرت داشتنشو بکشی درسته که پول نداشتین اما همیشه به فکر خوشحالی تو بود اون از تو ۴ سال بزرگتز بود و مثل یک کوه پشتت بود
حالا فهمیده بود که چرا همیشه بدنت کبود بوده یا چرا دیر دیر میومدی خونه البته خونه که نه!! خرابه!
جیسونگ تورو به بغلش گرفت و اروم موهاتو نوازش کرد
=ات..بگو چیشده..قول میدم..کسی که اینکارارو باهات کرده..رو تیکه تیکه کنم..!!
۱۹.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.