عشق دردناک پارت68
(دو هفته بعد)
....ا.ت
امروز وقت سینو*گرافی داشتم و قرار بود جونگکوک ببرتم
بعد اینکه خودمو اماده کردم از اتاق اومدم بیرون جونگکوک پشت در اماده منتظرم بود این کاره این چند وقتش بود حتی تنهامم نمی زاشت انگار ترسیده بود برم یا اینکه میترسی بیوفتم و بچه چیزیش بشه زیادی محتاط شده بود و منم از این توجه هاش بدمم نمیومد اما هنوزم باهاش سنگین رفتار میکردم.....
جونگکوک:بریم
سر تکان دادم زود دستمو گرفت و باهم از خونه خارج شدیم و سمت ماشین رفتیم کمکم کرد سوار بشم و خودشم سوار شد
وبه سمت مطب دکتر رفت ....
وقتی منشی دکتر اسمم رو خوند همین که من بلند شدم رفتم جونگکوک هم دنبالم اومد پشت پرده
دست انداختم دور کمربند پارچه ی مانتوم و بازش کردم نگاه خیره ش گونه هامو آتیش میزد
مانتومو در آوردم نشستم رو تخت جونگکوک به دیوار تکیه داد یه لحظه هم نگاهشو ازم نمی گرفت.
یکم طول کشید تا دکتره بیاد قلبم تو سینه م مثل قلب یه گنجشک زخمی و بی پناه میزد و صداش تو گوشام می پیچید.
دکتر با داخل شدنش تو اتاقک کوچیک پرده رو کشید و بهم نگاه کرد گفت
دکتر: عزیزم لباستو بزن بالا.. میدونم اولین بارته ولی راحت باش کاری نمیخوایم بکنیم.
خوشحال بودم که حداقل یه نفر حالمو درک میکنه...
سرمو تکون دادم ... یه مخزن آب خورده بودم و مثانه ام پر پر بود...واژ این وضعیت خوشم نمیومد...
ماده ی ژل مانندی که نمیدونستم اسمش چیه رو ریخت رو دسته های دستگاه و همین که نشوندشون رو شکمم تنم لرزید از سرماش حس عجیبی و ناشناخته ی داشتم و یه لحظه چشممو از روی اون مانیتور برنمی داشتم که دکتر گفت
دکتر:آهان ایناهاش ... این فسقلی بالاخره خودشو نمایان کرد ...
از دیدن حفره سفید ریز و کوچولویی که تو ر*حمم تکون میخورد دلم رفت و چشمام پر شد .. حس خاصی بود.
نگاهی به جونگکوک انداختم تا عکس العملشو ببینم .... چشماش گرد شده مانیتور رو میپایید.
از دیدن حالت چشماش و ذوقی که کم مونده بود از چشماش بزنه بیرون ماتم برد ... انگار داشت به تماشایی ترین صحنه عمرش نگاه میکرد
با صدای گرفته و ذوقی که تو این مدت ندیده بودم گفت
جونگکوک: کجاست پس ؟ کجاست این توله من؟!
دکتر باخنده صفحه رو زوم کرد و انگشتش رو گذاشت روش دکتر: اینجاعه
جونگکوک نگاهی به من کرد چشماش برق میزد بدجور ....
بعد دوباره نگاهی به مانیتور انداخت و دستشو روی صورتش کشید .....
انگار که دنیا رو بهش داده باشن اومد جلو و با خنده ی جذابش گفت
جونگکوک: ببین این نخودی پدر مارو در میاره ا.ت از الان معلومه چقدر شبیه توعه...
دکتر خندید و گفت
دکتر:.....
....ا.ت
امروز وقت سینو*گرافی داشتم و قرار بود جونگکوک ببرتم
بعد اینکه خودمو اماده کردم از اتاق اومدم بیرون جونگکوک پشت در اماده منتظرم بود این کاره این چند وقتش بود حتی تنهامم نمی زاشت انگار ترسیده بود برم یا اینکه میترسی بیوفتم و بچه چیزیش بشه زیادی محتاط شده بود و منم از این توجه هاش بدمم نمیومد اما هنوزم باهاش سنگین رفتار میکردم.....
جونگکوک:بریم
سر تکان دادم زود دستمو گرفت و باهم از خونه خارج شدیم و سمت ماشین رفتیم کمکم کرد سوار بشم و خودشم سوار شد
وبه سمت مطب دکتر رفت ....
وقتی منشی دکتر اسمم رو خوند همین که من بلند شدم رفتم جونگکوک هم دنبالم اومد پشت پرده
دست انداختم دور کمربند پارچه ی مانتوم و بازش کردم نگاه خیره ش گونه هامو آتیش میزد
مانتومو در آوردم نشستم رو تخت جونگکوک به دیوار تکیه داد یه لحظه هم نگاهشو ازم نمی گرفت.
یکم طول کشید تا دکتره بیاد قلبم تو سینه م مثل قلب یه گنجشک زخمی و بی پناه میزد و صداش تو گوشام می پیچید.
دکتر با داخل شدنش تو اتاقک کوچیک پرده رو کشید و بهم نگاه کرد گفت
دکتر: عزیزم لباستو بزن بالا.. میدونم اولین بارته ولی راحت باش کاری نمیخوایم بکنیم.
خوشحال بودم که حداقل یه نفر حالمو درک میکنه...
سرمو تکون دادم ... یه مخزن آب خورده بودم و مثانه ام پر پر بود...واژ این وضعیت خوشم نمیومد...
ماده ی ژل مانندی که نمیدونستم اسمش چیه رو ریخت رو دسته های دستگاه و همین که نشوندشون رو شکمم تنم لرزید از سرماش حس عجیبی و ناشناخته ی داشتم و یه لحظه چشممو از روی اون مانیتور برنمی داشتم که دکتر گفت
دکتر:آهان ایناهاش ... این فسقلی بالاخره خودشو نمایان کرد ...
از دیدن حفره سفید ریز و کوچولویی که تو ر*حمم تکون میخورد دلم رفت و چشمام پر شد .. حس خاصی بود.
نگاهی به جونگکوک انداختم تا عکس العملشو ببینم .... چشماش گرد شده مانیتور رو میپایید.
از دیدن حالت چشماش و ذوقی که کم مونده بود از چشماش بزنه بیرون ماتم برد ... انگار داشت به تماشایی ترین صحنه عمرش نگاه میکرد
با صدای گرفته و ذوقی که تو این مدت ندیده بودم گفت
جونگکوک: کجاست پس ؟ کجاست این توله من؟!
دکتر باخنده صفحه رو زوم کرد و انگشتش رو گذاشت روش دکتر: اینجاعه
جونگکوک نگاهی به من کرد چشماش برق میزد بدجور ....
بعد دوباره نگاهی به مانیتور انداخت و دستشو روی صورتش کشید .....
انگار که دنیا رو بهش داده باشن اومد جلو و با خنده ی جذابش گفت
جونگکوک: ببین این نخودی پدر مارو در میاره ا.ت از الان معلومه چقدر شبیه توعه...
دکتر خندید و گفت
دکتر:.....
۲۸.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.