ندیمه عمارت p:⁷²
سر تکون دادم و اومی گفتم...
ا/ت:تو..
نگاهی کنجکاوی بهم کرد که ادامه دادم:نمیخوای سر حرف و باهام باز کنی؟...این همه خونسردی برای تو..داره میترسونم...
خنده مستانه ای کرد و گفت:خیلی دلم میخواد ولی ...
جیمین: متاسفانه شما باید با ما تشریف بیارید...حرفا بمونن واسه یه وقت دیگ..
یونجی لبخندی زد و گفت:به این دلیل...تو سرت شلوغه..منم که بیکار..وقت پیدا کردی مغزتو میخورم خوبه...
لبخندی به یونجی زدم و برگشتم سمت جیمین:چی میگی تو...
اومد سمتمو با انگشت روی بینیم زد..:یه بار گفتم ابجی کوچولو...
ا/ت:من هیجا نمیام...خودتون برید..
چینی به بینیش داد و گفت:پرستار نباید یکم روحیش لطیف باشه...چته تو انقد خشنی..
ا/ت:به داداشم رفتم...غیر اینه!...
جیمین:بر منکرش....کاش یکم اخلاقت به من میرفت...
پاکت دستمال سمتش پرت کردم که جا خالی داد..
جیمین:جاخالی نداده بودم هد شات میشدم...یه ذره از خشمت بکاه به روانت بیافزای..وحشی
حرصی نگاهش کردم که یونجی رو به جیمین گفت:چرا انقد حرصشو در میاری
جیمین:کییی...من؟...یادم نمیاد..
از جام بلند شدم که هم زمان با من پاشد ...
ا/ت:صبر کن یادت بیارم...
جیمین:اوههه...چی خوردی این چند سال...جنگ جو شدی ماشالا..
ا/ت: جیمین..
خندی نخودی کرد و گفت:باش بابا.. حالا که اسرار داری من رفتم...شما بمون با شوهرجونت بیا...فعلا..
چشمکی بهم زد و از جلوی چشمام محو شد...حتی واینستاد جوابشو بدم...بیشور..
یونجی دستمو کشوند و کنار خودش نشوندم...با همون لبخندش گفت:اروم باش بابا... یه شکری خورد حالا..
ا/ت:چرت میگه...
یونجی:حالا اینا رو بیخیال...ساعت ۹:۳۰...برو اماده شو ده تهیونگ راه میوفته ..
ا/ت:حالت خوبه ؟نشنیدی چی گفتم؟...من باهاش بهشتم نمیرم..
یونجی:حالا امروز و مجبوری بری...دلت برای کوک تنگ نشده؟..نمیخوای ببینیش؟.....
سکوت کردم چیزی نداشتم بگم اخه...از طرفی دلتنگ دیدن دوباره کوک بودم..از طرفیم نمیخواستم یه قدم کنارش بردارم!
یونجی: میخوای دیگه...پس پاشو برو زود اماده شو...
پلکامو محکم به هم زدم و نفسمو بیرون دادم..
ا/ت: هامین و هایون...
یونجی: رفتن مطب همون دکتره..ساعت هشت رفتن..
اهه یادم رفته بود...دیشب گفتن..اصلا حواسم سر جاش نیست!...
یونجی:پاشو برو دیگه...مثل میخ چسبیدی به مبل...
دستمو کشید و هولم داد سمت اتاق...
ا/ت:لباس ندارم اخه...
یونجی:از کمد من بردار...یا صبر کن...لباس های خودت..
اخم مبهمی کردم و گفتم: خودم؟
با هیجان از جاش پاشد و انگار که کشف بزرگی کرده باشه گفت:چرا زود تر به ذهنم نرسید...لباسات هنوز هم سرجاشه...توی کمد اتاق تو و تهیونگ...
اخمام رفت توهم که دست گذاشت روی دهنش...نگامو ازش گرفتم... دستمو توی دستش قفل کرد...
یونحی:خیله خب بابا...ببخشید...توی کمد اتاق اقای دیو...خوبه؟
خوب می دونست چطور بخندونم...دختره نیم متری...خندمو که دید با ذوق گفت:اهااا..خندیدی...حالا گمشو برو لباس بپوش...
ابرو بالا انداختمو نگاش کردم..
یونجی:یعنی عزیزم...لطفا تشریف ببر و جامه بر تن کن...خوبه؟...
ا/ت:تو..
نگاهی کنجکاوی بهم کرد که ادامه دادم:نمیخوای سر حرف و باهام باز کنی؟...این همه خونسردی برای تو..داره میترسونم...
خنده مستانه ای کرد و گفت:خیلی دلم میخواد ولی ...
جیمین: متاسفانه شما باید با ما تشریف بیارید...حرفا بمونن واسه یه وقت دیگ..
یونجی لبخندی زد و گفت:به این دلیل...تو سرت شلوغه..منم که بیکار..وقت پیدا کردی مغزتو میخورم خوبه...
لبخندی به یونجی زدم و برگشتم سمت جیمین:چی میگی تو...
اومد سمتمو با انگشت روی بینیم زد..:یه بار گفتم ابجی کوچولو...
ا/ت:من هیجا نمیام...خودتون برید..
چینی به بینیش داد و گفت:پرستار نباید یکم روحیش لطیف باشه...چته تو انقد خشنی..
ا/ت:به داداشم رفتم...غیر اینه!...
جیمین:بر منکرش....کاش یکم اخلاقت به من میرفت...
پاکت دستمال سمتش پرت کردم که جا خالی داد..
جیمین:جاخالی نداده بودم هد شات میشدم...یه ذره از خشمت بکاه به روانت بیافزای..وحشی
حرصی نگاهش کردم که یونجی رو به جیمین گفت:چرا انقد حرصشو در میاری
جیمین:کییی...من؟...یادم نمیاد..
از جام بلند شدم که هم زمان با من پاشد ...
ا/ت:صبر کن یادت بیارم...
جیمین:اوههه...چی خوردی این چند سال...جنگ جو شدی ماشالا..
ا/ت: جیمین..
خندی نخودی کرد و گفت:باش بابا.. حالا که اسرار داری من رفتم...شما بمون با شوهرجونت بیا...فعلا..
چشمکی بهم زد و از جلوی چشمام محو شد...حتی واینستاد جوابشو بدم...بیشور..
یونجی دستمو کشوند و کنار خودش نشوندم...با همون لبخندش گفت:اروم باش بابا... یه شکری خورد حالا..
ا/ت:چرت میگه...
یونجی:حالا اینا رو بیخیال...ساعت ۹:۳۰...برو اماده شو ده تهیونگ راه میوفته ..
ا/ت:حالت خوبه ؟نشنیدی چی گفتم؟...من باهاش بهشتم نمیرم..
یونجی:حالا امروز و مجبوری بری...دلت برای کوک تنگ نشده؟..نمیخوای ببینیش؟.....
سکوت کردم چیزی نداشتم بگم اخه...از طرفی دلتنگ دیدن دوباره کوک بودم..از طرفیم نمیخواستم یه قدم کنارش بردارم!
یونجی: میخوای دیگه...پس پاشو برو زود اماده شو...
پلکامو محکم به هم زدم و نفسمو بیرون دادم..
ا/ت: هامین و هایون...
یونجی: رفتن مطب همون دکتره..ساعت هشت رفتن..
اهه یادم رفته بود...دیشب گفتن..اصلا حواسم سر جاش نیست!...
یونجی:پاشو برو دیگه...مثل میخ چسبیدی به مبل...
دستمو کشید و هولم داد سمت اتاق...
ا/ت:لباس ندارم اخه...
یونجی:از کمد من بردار...یا صبر کن...لباس های خودت..
اخم مبهمی کردم و گفتم: خودم؟
با هیجان از جاش پاشد و انگار که کشف بزرگی کرده باشه گفت:چرا زود تر به ذهنم نرسید...لباسات هنوز هم سرجاشه...توی کمد اتاق تو و تهیونگ...
اخمام رفت توهم که دست گذاشت روی دهنش...نگامو ازش گرفتم... دستمو توی دستش قفل کرد...
یونحی:خیله خب بابا...ببخشید...توی کمد اتاق اقای دیو...خوبه؟
خوب می دونست چطور بخندونم...دختره نیم متری...خندمو که دید با ذوق گفت:اهااا..خندیدی...حالا گمشو برو لباس بپوش...
ابرو بالا انداختمو نگاش کردم..
یونجی:یعنی عزیزم...لطفا تشریف ببر و جامه بر تن کن...خوبه؟...
۱۱۱.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.