👇🏻برش هایی از کتاب دختری با گوشواره مروارید اثر تریسی شوا
👇🏻برش هایی از کتاب دختری با گوشواره مروارید اثر تریسی شوالیه
اویکی دیگر ازصندلیهایی که سرشیر داشت آورد و نزدیک سه پایه ی نقاشی گذاشت،به طوری که رو به پنجره داشت.” اینجا بنشین.”
نشستم و پرسیدم:” چه میخواهید،آقا.”حیرت کرده بودم،ما هرگز کنار هم نمی نشستیم. به خود لرزیدم،گرچه سردم نبود.
“حرف نزن.”کرکره ای را باز کرد تا نور مستقیم به روی صورتم بیفتد.
” از پنجره به بیرون نگاه کن.” بعد روی صندلی اش در مقابل سه پایه نشست.
به برج کلیسای جدید خیره شدم وآب دهانم را فرو دادم. احساس میکردم آروارههایم به هم فشرده می شوند وچشمانم از حدقه بیرون میزنند.
” حالا به من نگاه کن.”
سرم را برگرداندم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهش با نگاه من گره خورد. نمیتوانستم به چیزی جز اینکه خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر می رسید منتظر چیزی است. چهره ام از ترس این که نتوانم آنچه را که اومی خواست ارائه کنم در هم رفت.
به نرمی گفت:”گرت.” تنها چیزی که لازم بود بگوید همین بود. چشمانم از اشک هایی که فرو نریخت،پر شد .حالامی دانستم.
“بله،حرکت نکن.”
اومی خواست تابلویی ازمن بکشد.
…………………………………
اجازه نمی داد تابلو را ببینم آن را روی سه پایه ی دیگری گذاشته بود که پشت به درداشت به من گفته بود به آن نگاه نکنم. قول دادم به تابلونگاه نکنم، اما بعضی شبها که در رختخواب دراز می کشیدم، به این فکر افتادم که پتو را دورم بپیچم، دزدانه پایین بروم وآن را ببینم. اوهرگز متوجه نمی شد.
اما حدس می زد فکر نمی کردم بتوانم روزها پس از روزها در مقابلش بنشینم و او بدون این که حدس بزند تابلو را دیده ام به من نگاه کند.نمی توانستم چیزی را از او پنهان کنم.نمی خواستم که چنین کنم.
هم چنین دوست نداشتم بدانم مرا چگونه می بیند.بهتر بود همچون یک راز باقی بماند.
…………………………………
من برای آن تابلوی دیگر هفته ای سه یا چهار بار، هر بار یکی دو ساعت می نشستم . از این اوقات لذت می بردم ، چرا که در آن ساعات بیشتر از همه چشمانش فقط به من بود . برایم اهمیتی نداشت که نشستن در آن حالت چندان ساده نبود، که نگاه کردن از پهلو برای مدت زمان طولانی سرم را درد می آورد .برایم مهم نبود که او گه گاه وادارم می ساخت بارها و بارها سرم را بچرخانم تا پارچه ی زرد به جلو بیفتد ، که او بتواند طوری تصویرم را بکشد که گویی همین حالا برگشته ام تا به او نگاه کنم. هر چه از من می خواست انجام می دادم.
اویکی دیگر ازصندلیهایی که سرشیر داشت آورد و نزدیک سه پایه ی نقاشی گذاشت،به طوری که رو به پنجره داشت.” اینجا بنشین.”
نشستم و پرسیدم:” چه میخواهید،آقا.”حیرت کرده بودم،ما هرگز کنار هم نمی نشستیم. به خود لرزیدم،گرچه سردم نبود.
“حرف نزن.”کرکره ای را باز کرد تا نور مستقیم به روی صورتم بیفتد.
” از پنجره به بیرون نگاه کن.” بعد روی صندلی اش در مقابل سه پایه نشست.
به برج کلیسای جدید خیره شدم وآب دهانم را فرو دادم. احساس میکردم آروارههایم به هم فشرده می شوند وچشمانم از حدقه بیرون میزنند.
” حالا به من نگاه کن.”
سرم را برگرداندم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهش با نگاه من گره خورد. نمیتوانستم به چیزی جز اینکه خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر می رسید منتظر چیزی است. چهره ام از ترس این که نتوانم آنچه را که اومی خواست ارائه کنم در هم رفت.
به نرمی گفت:”گرت.” تنها چیزی که لازم بود بگوید همین بود. چشمانم از اشک هایی که فرو نریخت،پر شد .حالامی دانستم.
“بله،حرکت نکن.”
اومی خواست تابلویی ازمن بکشد.
…………………………………
اجازه نمی داد تابلو را ببینم آن را روی سه پایه ی دیگری گذاشته بود که پشت به درداشت به من گفته بود به آن نگاه نکنم. قول دادم به تابلونگاه نکنم، اما بعضی شبها که در رختخواب دراز می کشیدم، به این فکر افتادم که پتو را دورم بپیچم، دزدانه پایین بروم وآن را ببینم. اوهرگز متوجه نمی شد.
اما حدس می زد فکر نمی کردم بتوانم روزها پس از روزها در مقابلش بنشینم و او بدون این که حدس بزند تابلو را دیده ام به من نگاه کند.نمی توانستم چیزی را از او پنهان کنم.نمی خواستم که چنین کنم.
هم چنین دوست نداشتم بدانم مرا چگونه می بیند.بهتر بود همچون یک راز باقی بماند.
…………………………………
من برای آن تابلوی دیگر هفته ای سه یا چهار بار، هر بار یکی دو ساعت می نشستم . از این اوقات لذت می بردم ، چرا که در آن ساعات بیشتر از همه چشمانش فقط به من بود . برایم اهمیتی نداشت که نشستن در آن حالت چندان ساده نبود، که نگاه کردن از پهلو برای مدت زمان طولانی سرم را درد می آورد .برایم مهم نبود که او گه گاه وادارم می ساخت بارها و بارها سرم را بچرخانم تا پارچه ی زرد به جلو بیفتد ، که او بتواند طوری تصویرم را بکشد که گویی همین حالا برگشته ام تا به او نگاه کنم. هر چه از من می خواست انجام می دادم.
۲.۸k
۱۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.