ماه,آسمون
اون روز یعنی
۱۵ جولای ۱۹۹۰ میلادی من چیز عجیبی را به اسم عشق واقعی تجربه کردم ولی بعدش اتفاقاتی اوفتاد که ....
فردای آن روز ۱۶ جولای
به همراه تهیونگ به همون جایی که برای بار اول همو ملاقات کردیم رفتیم
همچی همون بود وسایل بازی درختای پارک حتی آسمون هم آفتابی بود
تهیونگ : میگم جونگ کوک تو چرا انقدر بارونو دوست داری ؟
جونگ کوک : تا وقتی چهار سالم بود عاشق صداش بودم صدای بارونو بوی خاک نم خورده رو خیلی دوست داشتم برا همین دلم میخواست بارون بیاد اما از وقتی که تو اومدی و شدی پادشاه سرزمین آفتابی چونکه هروقت بارون میومد تو میومدی پیش من آرزوی بارونو داشتم
تهیونگ : خب از الان به بعد چه بارون بیاد چه نه من میام پیش تو
جونگ کوک : نه فقط وقتایی که بارون میاد پیشم باش منم وقتایی که هوا آفتابیه
تهیونگ : خب اگه اینجوری راحتی باشه
جونگ کوک : یادته وقتی بچه بودیم یه دخترهای باهامون بود اسمشو یادته
تهیونگ : دخترهرو یادم میاد ولی اسمشو نه فکر کنم گفت از ایران اومده
جونگ کوک : اره گفت ایرانیه
تهیونگ : چرا یهو یادش اوفتادی
جونگ کوک : خب من کل بچگیم اینجا گذشت یادمه که اونم باهامون بود
تهیونگ : منم هر گوشه کنار این پارکو نگاه میکنم یه خاطره برام زنده میشه
اون روزم به خوبی گذشت و دیگه رفتن خونه هاشون فردای اون روز
۱۷ جولای
پادشاه هم جونگ کوک هم تهیونگ به قصرش دعوت کرد تا باهاشون یه صحبتی بکنه
پادشاه : خب شما خودتون رو معرفی نمیکنین
تهیونگ : اسم مارو نمیدونی بعد مارو به خونت دعوت کردی ؟
پادشاه : نه اسم شما رو نمیدونم ولی چهرهی شما دوتا رو دیدم
جونگ کوک : خب اسم من جئون جونگ کوکه
پادشاه : جئون جونگ کوک بله خب شما معرفی نمیکنین
تهیونگ : کیم تهیونگ
پادشاه : خب شما....
تهیونگ : ببخشید وسط حرفتون میپرم ولی چرا مارو به اینجا اوردیم با ما چیکار دارین
پادشاه : الان بهتون میگم طبق وسیعت نامهی پادشاه قبلی اون جایگاه و تمام ارث و میراث رو به نام شما زده و خب این قانونه که باید اجرا بشه
جونگ کوک : چی ؟ یعنی الان ما باید چیکار کنیم
پادشاه : باید تا وقتی که قطعی بشه توی قصر بمونید
تهیونگ : یعنی نمیتونیم بیرون قصر بریم
پادشاه : خیر نمیشه ، تا وقتی که تکلیف این ماجرا روشن بشه
.....اهای مغز نخودی
مغز نخودیِ بدبخت : بله سرورم
پادشاه : این دونفر رو به اتاقشون راهنمایی کن
مغز نخودیِ بدبخت : بله چشم حراست .......
۱۵ جولای ۱۹۹۰ میلادی من چیز عجیبی را به اسم عشق واقعی تجربه کردم ولی بعدش اتفاقاتی اوفتاد که ....
فردای آن روز ۱۶ جولای
به همراه تهیونگ به همون جایی که برای بار اول همو ملاقات کردیم رفتیم
همچی همون بود وسایل بازی درختای پارک حتی آسمون هم آفتابی بود
تهیونگ : میگم جونگ کوک تو چرا انقدر بارونو دوست داری ؟
جونگ کوک : تا وقتی چهار سالم بود عاشق صداش بودم صدای بارونو بوی خاک نم خورده رو خیلی دوست داشتم برا همین دلم میخواست بارون بیاد اما از وقتی که تو اومدی و شدی پادشاه سرزمین آفتابی چونکه هروقت بارون میومد تو میومدی پیش من آرزوی بارونو داشتم
تهیونگ : خب از الان به بعد چه بارون بیاد چه نه من میام پیش تو
جونگ کوک : نه فقط وقتایی که بارون میاد پیشم باش منم وقتایی که هوا آفتابیه
تهیونگ : خب اگه اینجوری راحتی باشه
جونگ کوک : یادته وقتی بچه بودیم یه دخترهای باهامون بود اسمشو یادته
تهیونگ : دخترهرو یادم میاد ولی اسمشو نه فکر کنم گفت از ایران اومده
جونگ کوک : اره گفت ایرانیه
تهیونگ : چرا یهو یادش اوفتادی
جونگ کوک : خب من کل بچگیم اینجا گذشت یادمه که اونم باهامون بود
تهیونگ : منم هر گوشه کنار این پارکو نگاه میکنم یه خاطره برام زنده میشه
اون روزم به خوبی گذشت و دیگه رفتن خونه هاشون فردای اون روز
۱۷ جولای
پادشاه هم جونگ کوک هم تهیونگ به قصرش دعوت کرد تا باهاشون یه صحبتی بکنه
پادشاه : خب شما خودتون رو معرفی نمیکنین
تهیونگ : اسم مارو نمیدونی بعد مارو به خونت دعوت کردی ؟
پادشاه : نه اسم شما رو نمیدونم ولی چهرهی شما دوتا رو دیدم
جونگ کوک : خب اسم من جئون جونگ کوکه
پادشاه : جئون جونگ کوک بله خب شما معرفی نمیکنین
تهیونگ : کیم تهیونگ
پادشاه : خب شما....
تهیونگ : ببخشید وسط حرفتون میپرم ولی چرا مارو به اینجا اوردیم با ما چیکار دارین
پادشاه : الان بهتون میگم طبق وسیعت نامهی پادشاه قبلی اون جایگاه و تمام ارث و میراث رو به نام شما زده و خب این قانونه که باید اجرا بشه
جونگ کوک : چی ؟ یعنی الان ما باید چیکار کنیم
پادشاه : باید تا وقتی که قطعی بشه توی قصر بمونید
تهیونگ : یعنی نمیتونیم بیرون قصر بریم
پادشاه : خیر نمیشه ، تا وقتی که تکلیف این ماجرا روشن بشه
.....اهای مغز نخودی
مغز نخودیِ بدبخت : بله سرورم
پادشاه : این دونفر رو به اتاقشون راهنمایی کن
مغز نخودیِ بدبخت : بله چشم حراست .......
۱۴۵
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.