رمان عشق ابدی پارت ۱۹
#فواد
خیلی خوشحال بودم ....... دوست داشتم سریع تر حسین رو از اتاق عمل بیارن و یک بار دیگه ببینمش ......... بعد از تشکر از خانوم پاکدامن روی صندلی ها نشستیم ....... خیلی گُشنم بود ........ از علی و احسان هم پرسیدم : بچه ها شما گُشنَتونه ؟
هردوشون گفتن خیلی ....... از بیمارستان اومدم بیرون ....... هوا زیاد روشن نشده بود ....... هوا یکم سرد بود ........ دنبال ی سوپر مارکت باز گشتم ...... اما همه جا بسته بود ....... چشمم خورد به ی دکه که تازه داشت باز میکرد ....... سریع رفتم و کیک و بیسکوئیت و آبمیوه گرفتم و دوباره وارد بیمارستان شدم ....... اما هر چی گشتم علی و احسان رو پیدا نکردم ........ رفتم سمت قسمت پرستاری .........
پرسیدم : ببخشید خانوم شما کسایی که همراه من بودن رو ندیدید ؟؟؟
+ آقای شریفی رو از اتاق عمل آوردن ....... بخاطر همین رفتن پیش ایشون ، توی بخش
_ اها ....... خیلی ممنون
+ بخش هم اون سمته ...... اگه خواستید میتونین برید و آقای شریفی رو ببینید
_ خیلی ممنون خانوم
+ خواهش میکنم
سریع رفتم سمت اتاقی که حسین رو برده بودن ........ رفتم توی اتاق ....... اما هنوز حسین به هوش نیومده بود ........ خیلی خسته بودم ......
گفتم : من میرم روی اون صندلی ها یکم بخوابم ..... خیلی خستم
احسان : هر دوتای شما خیلی خسته این ...... من اینجا پیشش میمونم شما ها برید بخوابید .....
منو علی از احسان تشکر کردیم و اومدیم روی صندلی ها و نشسته خابیدیم 😴
#حسین
به زور چشمام رو باز کردم ......... تنها چیزی که دیدم مهتابی بالای سرم بود ....... فهمیدم که بیمارستانم ....... اروم گَردَنم رو تکون دادم ....... داشتم دنبال فواد میگشتم ولی پیداش نکردم ...... چشمم خورد به احسان که خواب بود ..........
دستام رو اروم تکون دادم ..... ی درد عجیبی توی بدنم حس میکردم ........
خیلی گشنم بود ....... اروم احسان رو صدا زدم : احسان..... احسان...... احسان
+ بله ....... عع به هوش اومدی ؟
_ نه هنوز بی هوشم 😐😐
+ عع ...... اینجوری نکن دیگه ...... خوبی ؟ درد نداری ؟
_اره خوبم ....... یکم درد دارم ...... ولی چیزی نیس
+ خداروشکر
_ احسان من زیاد یادم نمیاد چیا شده ..... میشه برام توضیح بدی ؟؟
+ ببین ..........
احسان نشست و تمام موضوع رو برام تعریف کرد
_فواد کجاست ؟
+ بیچاره خیلی خسته بود ...... روی صندلی ها خوابیده .... منم اینجا موندم مواظب تو باشم
_ آخه خیلی هم مواظب بودی 😂 دیدم چجوری خوابیده بودی 😂😂
+ خب منم خسته بودم
_ باشه ..... برو تو هم بخواب دیگه ..... منم میخوابم
+ باشه شبت بخیر
_ شب بخیر
🍁{ اینم از پارت ۱۹ ....... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
خیلی خوشحال بودم ....... دوست داشتم سریع تر حسین رو از اتاق عمل بیارن و یک بار دیگه ببینمش ......... بعد از تشکر از خانوم پاکدامن روی صندلی ها نشستیم ....... خیلی گُشنم بود ........ از علی و احسان هم پرسیدم : بچه ها شما گُشنَتونه ؟
هردوشون گفتن خیلی ....... از بیمارستان اومدم بیرون ....... هوا زیاد روشن نشده بود ....... هوا یکم سرد بود ........ دنبال ی سوپر مارکت باز گشتم ...... اما همه جا بسته بود ....... چشمم خورد به ی دکه که تازه داشت باز میکرد ....... سریع رفتم و کیک و بیسکوئیت و آبمیوه گرفتم و دوباره وارد بیمارستان شدم ....... اما هر چی گشتم علی و احسان رو پیدا نکردم ........ رفتم سمت قسمت پرستاری .........
پرسیدم : ببخشید خانوم شما کسایی که همراه من بودن رو ندیدید ؟؟؟
+ آقای شریفی رو از اتاق عمل آوردن ....... بخاطر همین رفتن پیش ایشون ، توی بخش
_ اها ....... خیلی ممنون
+ بخش هم اون سمته ...... اگه خواستید میتونین برید و آقای شریفی رو ببینید
_ خیلی ممنون خانوم
+ خواهش میکنم
سریع رفتم سمت اتاقی که حسین رو برده بودن ........ رفتم توی اتاق ....... اما هنوز حسین به هوش نیومده بود ........ خیلی خسته بودم ......
گفتم : من میرم روی اون صندلی ها یکم بخوابم ..... خیلی خستم
احسان : هر دوتای شما خیلی خسته این ...... من اینجا پیشش میمونم شما ها برید بخوابید .....
منو علی از احسان تشکر کردیم و اومدیم روی صندلی ها و نشسته خابیدیم 😴
#حسین
به زور چشمام رو باز کردم ......... تنها چیزی که دیدم مهتابی بالای سرم بود ....... فهمیدم که بیمارستانم ....... اروم گَردَنم رو تکون دادم ....... داشتم دنبال فواد میگشتم ولی پیداش نکردم ...... چشمم خورد به احسان که خواب بود ..........
دستام رو اروم تکون دادم ..... ی درد عجیبی توی بدنم حس میکردم ........
خیلی گشنم بود ....... اروم احسان رو صدا زدم : احسان..... احسان...... احسان
+ بله ....... عع به هوش اومدی ؟
_ نه هنوز بی هوشم 😐😐
+ عع ...... اینجوری نکن دیگه ...... خوبی ؟ درد نداری ؟
_اره خوبم ....... یکم درد دارم ...... ولی چیزی نیس
+ خداروشکر
_ احسان من زیاد یادم نمیاد چیا شده ..... میشه برام توضیح بدی ؟؟
+ ببین ..........
احسان نشست و تمام موضوع رو برام تعریف کرد
_فواد کجاست ؟
+ بیچاره خیلی خسته بود ...... روی صندلی ها خوابیده .... منم اینجا موندم مواظب تو باشم
_ آخه خیلی هم مواظب بودی 😂 دیدم چجوری خوابیده بودی 😂😂
+ خب منم خسته بودم
_ باشه ..... برو تو هم بخواب دیگه ..... منم میخوابم
+ باشه شبت بخیر
_ شب بخیر
🍁{ اینم از پارت ۱۹ ....... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
۹.۶k
۱۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.