چشم هایی به رنگ عسل فصل(17)
چشم هایی به رنگ عسل فصل(17)
- بفرمایید نگاهی به ساعتم انداختم .هنوز یکساعت وقت داشتم.آرام در اتاق را باز کردم و وارد شدم .فرزاد بدون اینکه سرش را از روی پرونده ای که مطالعه میکرد؛ بلند کند پرسید: - امری داشتید؟! قلبم در سینه فشرده شد. پس هنوز از دستم دلخور بود. پرونده را در دست فشردم و با لحنی غمگین پرسیدم: - می شه خواهش کنم یه مرخصی دو ساعته به من بدی؟ با عجله سرش را بلند کرد. - اِ، شیدا تویی؟! از پشت میز برخاست و به سمتم آمد .نگاهی به کفشهای اسپرت و بدون پاشنه ام انداخت و لبخند زد: - بگو چرا متوجه اومدنت نشدم! تصور کردم که مرا دست می اندازد، ولی فرزاد نگاه دقیق و نافذی به چهره ام انداخت و با دلواپسی پرسید: - مرخصی برای چی؟ اونم الان و این موقع ظهر؟ چیزی شده؟! قلبم لبریز از شادی شد، آنقدر زیاد که حلقه اشکی در چشمهایم جاخوش کرد. باور این که از برخورد من ، دلگیر و عصبی نبود ، ذوق زده ام کرد. حتی از تصور این که او را رنجانده باشم، دیوانه می شدم .فرزاد با دستپاچگی لیوانی آبمیوه به دستم سپرد و مرا دعوت به نشستن کرد. - حرف بزن عزیزم، خواهش می کنم! چه اتفاقی افتاده؟! - اینقدر نگران نباش ! من حالم خوبه .فقط از اینکه کتی اینا دارن می رن ناراحتم، الانم باید برم فرودگاه ، ساعت 3 پرواز دارن. اومدم که ازت مرخصی بگیرم . لبخندی زد و جلوی رویم ، روی پاهایش نشست .پرونده را از روی پایم برداشت و با لحنی آرام و تسلی بخش گفت: - تو که منو جون به لب کردی دختر! خب اینکه غصه خوردن نداره . تو از اول هم می دونستی که خاله محترمت بالاخره باید برگرده .حالا پاشو آماده شو تا خودم برسونمت .لازمه که برای خداحافظی خدمت برسم! - از خداحافظی کردن متنفرم!اصلا منصرف شدم ، نمی رم فرودگاه! - این حرفها از تو بعیده! تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی .خاله و دختر خاله هات الان چشم به راه تو هستند .حالا دیگه بلند شو! تبسم دلنشین و حرفهای امیدوار کننده اش، اعتماد به نفسم را قلقلک می داد.فرزاد با شیطنت گفت: - منو بگو که ترسیدم، فکر کردم اومدی مرخصی بگیری برای چند ماه! بلافاصله برخاست و بمست میزش رفت .حتی طنز کلامش هم نتوانست از شرمندگی ام کم کند . بسمتش رفتم و پشت سرش ایستادم . - فرزاد، من واقعا معذرت میخوام! باید برات توضیح بدم........راستش......... با تعجب از حضورم، به عقب برگشتم. - مگه نگفتم بربو حاضر شو؟ - ولی آخه....... - داریم زمان رو از دست می دیم ها........ برو دیگه! نمی دانم چرا نمی خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم .سری تکان دادم و خارج شدم .هنوز به داخل محوطه نرسیده بودم که اتومبیلش را دیدم .هنگامی که سوار شدم ، از گرمای بیش از حد هوا در آن ساعت روز حسابی گرمم بود. نگاهی به فرزاد که با آن عینک آفتابی، زیبایی اش چند برابر بنظر می رسید، انداختم و با لحنی که کمی مزه عصبانیت می داد، گفتم: - وای! چقدر هوا گرمه!آخه اینم ساعته که انتخاب کردند؟ آدم نیمساعت یه جا وایسته ، مثل تخم مرغ آب پز می شه! لبخندی زد و دستمالی بطرفم گرفت: - خیلی خب، اینقدر غر نزن! - دروغ که نگفتم! حالا تو چرا اینقدر آروم رانندگی می کنی؟ ماشینت ده تا سرعت بیشتر نمی ره؟ با صدای بلند خندید ولی پاسخی نداد .آفتابگیر جلوی رویم را پایین کشیدم و نگاهی به تصویر خود در اینه انداختم .گونه هایم سرخ بنظر می رسید .در همان حال گفتم: - من فراموش نکردم که یه معذرت خواهی به تو بدهکارم! امیدوارم باور کنی که قصدم فقط شوخی بود. - باور می کنم! - یعنی خیالم راحت باشه که از دستم دلخور نیستی؟! - مگه خیالت ناراحت بود؟ به صندلی تکیه دادم و صادقانه گفتم: - آره ، خیلی! از اونشب تا حالا دائما خودمو بخاطر اون شوخی بچگانه سرزنش می کنم! - یعنی اینقدر برات مهم بود؟! نگاهی کردم .از جملات کوتاه و جدی اش کلافه شده بودم .خصوصا که از پشت عینک نمی توانستم به حالاتش پی ببرم - پس تو هنوز ناراحتی! حدسم درست بود که دلت میخواست یه کتک جانانه نثارم کنی! - نخیر، من نه از دست تو ناراحتم نه میخواستم اون کاری که تو گفتی انجام بدم! - وای فرزاد، خواهش می کنم اعصابم رو بهم نریز! خب بگو اون لحظه چه احساسی داشتی ، اصلا از رفتار تو سر در نمی یارم .من خودم رو برای هر سرزنشی آماده کرده ام .لطفا راحت باش! جمله آخر را با لحنی کنایه آمیز بیان کردم و خشمگینانه به او چشم دوختم، آنقدر که صدایش در آمد. - تو چرا اینقدر عصبانی شدی؟ شد یه دفعه من و تو بدون داد و فریاد با هم حرف بزنیم؟! بالاخره لبخندی زد و نگاه
- بفرمایید نگاهی به ساعتم انداختم .هنوز یکساعت وقت داشتم.آرام در اتاق را باز کردم و وارد شدم .فرزاد بدون اینکه سرش را از روی پرونده ای که مطالعه میکرد؛ بلند کند پرسید: - امری داشتید؟! قلبم در سینه فشرده شد. پس هنوز از دستم دلخور بود. پرونده را در دست فشردم و با لحنی غمگین پرسیدم: - می شه خواهش کنم یه مرخصی دو ساعته به من بدی؟ با عجله سرش را بلند کرد. - اِ، شیدا تویی؟! از پشت میز برخاست و به سمتم آمد .نگاهی به کفشهای اسپرت و بدون پاشنه ام انداخت و لبخند زد: - بگو چرا متوجه اومدنت نشدم! تصور کردم که مرا دست می اندازد، ولی فرزاد نگاه دقیق و نافذی به چهره ام انداخت و با دلواپسی پرسید: - مرخصی برای چی؟ اونم الان و این موقع ظهر؟ چیزی شده؟! قلبم لبریز از شادی شد، آنقدر زیاد که حلقه اشکی در چشمهایم جاخوش کرد. باور این که از برخورد من ، دلگیر و عصبی نبود ، ذوق زده ام کرد. حتی از تصور این که او را رنجانده باشم، دیوانه می شدم .فرزاد با دستپاچگی لیوانی آبمیوه به دستم سپرد و مرا دعوت به نشستن کرد. - حرف بزن عزیزم، خواهش می کنم! چه اتفاقی افتاده؟! - اینقدر نگران نباش ! من حالم خوبه .فقط از اینکه کتی اینا دارن می رن ناراحتم، الانم باید برم فرودگاه ، ساعت 3 پرواز دارن. اومدم که ازت مرخصی بگیرم . لبخندی زد و جلوی رویم ، روی پاهایش نشست .پرونده را از روی پایم برداشت و با لحنی آرام و تسلی بخش گفت: - تو که منو جون به لب کردی دختر! خب اینکه غصه خوردن نداره . تو از اول هم می دونستی که خاله محترمت بالاخره باید برگرده .حالا پاشو آماده شو تا خودم برسونمت .لازمه که برای خداحافظی خدمت برسم! - از خداحافظی کردن متنفرم!اصلا منصرف شدم ، نمی رم فرودگاه! - این حرفها از تو بعیده! تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی .خاله و دختر خاله هات الان چشم به راه تو هستند .حالا دیگه بلند شو! تبسم دلنشین و حرفهای امیدوار کننده اش، اعتماد به نفسم را قلقلک می داد.فرزاد با شیطنت گفت: - منو بگو که ترسیدم، فکر کردم اومدی مرخصی بگیری برای چند ماه! بلافاصله برخاست و بمست میزش رفت .حتی طنز کلامش هم نتوانست از شرمندگی ام کم کند . بسمتش رفتم و پشت سرش ایستادم . - فرزاد، من واقعا معذرت میخوام! باید برات توضیح بدم........راستش......... با تعجب از حضورم، به عقب برگشتم. - مگه نگفتم بربو حاضر شو؟ - ولی آخه....... - داریم زمان رو از دست می دیم ها........ برو دیگه! نمی دانم چرا نمی خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم .سری تکان دادم و خارج شدم .هنوز به داخل محوطه نرسیده بودم که اتومبیلش را دیدم .هنگامی که سوار شدم ، از گرمای بیش از حد هوا در آن ساعت روز حسابی گرمم بود. نگاهی به فرزاد که با آن عینک آفتابی، زیبایی اش چند برابر بنظر می رسید، انداختم و با لحنی که کمی مزه عصبانیت می داد، گفتم: - وای! چقدر هوا گرمه!آخه اینم ساعته که انتخاب کردند؟ آدم نیمساعت یه جا وایسته ، مثل تخم مرغ آب پز می شه! لبخندی زد و دستمالی بطرفم گرفت: - خیلی خب، اینقدر غر نزن! - دروغ که نگفتم! حالا تو چرا اینقدر آروم رانندگی می کنی؟ ماشینت ده تا سرعت بیشتر نمی ره؟ با صدای بلند خندید ولی پاسخی نداد .آفتابگیر جلوی رویم را پایین کشیدم و نگاهی به تصویر خود در اینه انداختم .گونه هایم سرخ بنظر می رسید .در همان حال گفتم: - من فراموش نکردم که یه معذرت خواهی به تو بدهکارم! امیدوارم باور کنی که قصدم فقط شوخی بود. - باور می کنم! - یعنی خیالم راحت باشه که از دستم دلخور نیستی؟! - مگه خیالت ناراحت بود؟ به صندلی تکیه دادم و صادقانه گفتم: - آره ، خیلی! از اونشب تا حالا دائما خودمو بخاطر اون شوخی بچگانه سرزنش می کنم! - یعنی اینقدر برات مهم بود؟! نگاهی کردم .از جملات کوتاه و جدی اش کلافه شده بودم .خصوصا که از پشت عینک نمی توانستم به حالاتش پی ببرم - پس تو هنوز ناراحتی! حدسم درست بود که دلت میخواست یه کتک جانانه نثارم کنی! - نخیر، من نه از دست تو ناراحتم نه میخواستم اون کاری که تو گفتی انجام بدم! - وای فرزاد، خواهش می کنم اعصابم رو بهم نریز! خب بگو اون لحظه چه احساسی داشتی ، اصلا از رفتار تو سر در نمی یارم .من خودم رو برای هر سرزنشی آماده کرده ام .لطفا راحت باش! جمله آخر را با لحنی کنایه آمیز بیان کردم و خشمگینانه به او چشم دوختم، آنقدر که صدایش در آمد. - تو چرا اینقدر عصبانی شدی؟ شد یه دفعه من و تو بدون داد و فریاد با هم حرف بزنیم؟! بالاخره لبخندی زد و نگاه
۴۱۵.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.