ولی درست میگف اونقد عوضی بود مه اگه برادر داشتم بعنوان نق
ولی درست میگف اونقد عوضی بود مه اگه برادر داشتم بعنوان نقطه ضعفم ازش استفاده میکرد ولی اخه اینا کی بودن که همش تو خاطراتی بودن مه من نمیدونستم متعلق به کین
پوزخندی زدمو از اتاقش درمودم داد زدناشو ایگنور کردم و از خونش اومدم بیرون و سوار ماشین شدمو برگشتم خونه خودم خیلی بهم ریخته بودم ذهنم درگیر بود اینا کی بودن که همه جا بودشون
تا رفتم داخل خونه خودمو پرت کردم رو کاناپه این بدبختی تا کی ادامه داشت؟
***
3ماه بعد
3ماه گذشته بودو تقریبا تونسته بودم که خودمو تو دل همشون مخصوصا کوک جا کنم ولی اونام خیلی تو قلبم جا باز کرده بودن ولی نمیخواستم قبول کنم و این بد بود نباید اینجوری میشد
بقیه بچه ها رفته بودن که یچیزی بیارن بخورن و منو کوکم منتظرشون تو کافه دانشگاه نشسته بودیم همینطور که داش با گوشیش ور میرفت گف
_چرا اون تابلوعه که تو برج مارسه انقد ارزش داره
هانا: نمیدونم
کوک: ولی واقعا بهترین نقاشیه دنیاعه واقعا کسی که کشیدتش ی هنرمند واقعیه
هانا: از نزدیک دیدیدش
کوک: نه ولی دلم میخواد ببینمش فقط عکساشو دیدم
هانا: میخوای بریم ببینیمش
کوک: چطور هرکسی اجازه دیدنش رو نداره
خنده ای کردمو گفتم
_خیره سرم وارث مارسم
کوک: راس میگی واقعا میتونیم بریم ببینیمش
هانا: ارع شب ساعت12 بریم؟؟
کوک: باشه
هانا: مشکی بپوش مث همیشه
با تعجبی که صورتش به نمایش گذاشته بود سعی کرد نشون نده که تعجب کرده باشه ای گف
*
چن دقیقه ای میشد کع داشتم قدم میزدم تا به برج برسم و چون نمیخواستم زیاد جلبه توجه شه پیاده اومدم
پوزخندی زدمو از اتاقش درمودم داد زدناشو ایگنور کردم و از خونش اومدم بیرون و سوار ماشین شدمو برگشتم خونه خودم خیلی بهم ریخته بودم ذهنم درگیر بود اینا کی بودن که همه جا بودشون
تا رفتم داخل خونه خودمو پرت کردم رو کاناپه این بدبختی تا کی ادامه داشت؟
***
3ماه بعد
3ماه گذشته بودو تقریبا تونسته بودم که خودمو تو دل همشون مخصوصا کوک جا کنم ولی اونام خیلی تو قلبم جا باز کرده بودن ولی نمیخواستم قبول کنم و این بد بود نباید اینجوری میشد
بقیه بچه ها رفته بودن که یچیزی بیارن بخورن و منو کوکم منتظرشون تو کافه دانشگاه نشسته بودیم همینطور که داش با گوشیش ور میرفت گف
_چرا اون تابلوعه که تو برج مارسه انقد ارزش داره
هانا: نمیدونم
کوک: ولی واقعا بهترین نقاشیه دنیاعه واقعا کسی که کشیدتش ی هنرمند واقعیه
هانا: از نزدیک دیدیدش
کوک: نه ولی دلم میخواد ببینمش فقط عکساشو دیدم
هانا: میخوای بریم ببینیمش
کوک: چطور هرکسی اجازه دیدنش رو نداره
خنده ای کردمو گفتم
_خیره سرم وارث مارسم
کوک: راس میگی واقعا میتونیم بریم ببینیمش
هانا: ارع شب ساعت12 بریم؟؟
کوک: باشه
هانا: مشکی بپوش مث همیشه
با تعجبی که صورتش به نمایش گذاشته بود سعی کرد نشون نده که تعجب کرده باشه ای گف
*
چن دقیقه ای میشد کع داشتم قدم میزدم تا به برج برسم و چون نمیخواستم زیاد جلبه توجه شه پیاده اومدم
۷.۹k
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.