عشق درسایه سلطنت پارت 154
کم کم از عمق خوابم کم شد و چشمام رو اروم باز کردم تو تخت تهیونگ بودم..به اطرافم نگاه کردم فقط خودم تو اتاق بودم و هوا روشن بود..
به پهلو چرخیدم و وقایع دیشب رو مرور کردم و لبخند زدم كاش لذتهای زندگی به همین کوچیکی ولی همیشگی بود..
اروم بلند شدم و دستی به لباسها و موهام کشیدم و
مرتبشون کردم و از اتاق رفتم بیرون
نامجون جلو اومد و برگههایی دستم داد و گفت
نامجون: نامه برای شماست بانو... از فرانسه اومده... اعلاحضرت گفتن براتون بیارم...
لبخندی زدم و نامه رو ازش گرفتم و اونم رفت..
نامه رو باز کردم
از طرف پدرم بود. برای اولین بار بعد از ورودم به انگلستان مشغول خوندن شدم..
هر لحظه که میگذشت خشمم از پدرم بیشتر میشد..
گریه ارومی سر دادم..حیف اسم پدر
بعد این همه وقت که برای دخترش نامه نوشته بود بدون
کوچکترین ابراز احساسات و محبتی ازم خواسته بود
اطلا*عات سیا*سی مهمی درباره انگلستان بهش بدم
خشم و درد زیادی تو وجودم نقش بست..چه پدر بی ر*حمی داشتم..
پردرد و با خشم نامه رو پاره کردم و توی سطل انداختم و رفتم تو سالن وقت صبحانه تموم شده بود..
گرسنه بودم... خیلی زیاد.. و وقتی عصبی میشدم دوست داشتم یه چیزی بخورم رفتم تو اشپزخونه به زور به اشپز لبخندی زدم و گفتم
مری: من برای صبحانه کمی دیر کردم و خیلی گرسنه ام میز دوباره میز رو برام بچینین؟؟
با ترس نگام کرد و گفت
اشپز: اما بانوی من... ما اجازه...
خدمتکاری از پشت سرم گستاخانه گفت: طبق دستور بانوی اول.. وعده های غذایی مثل صبحانه فقط زمان معینی داده میشه..
برگشتم سمتش..قبلا دور و بر ویکتوریا دیده بودمش.. خدمتکار مخصوص ویکتوریا بود..
با نامه ی پدر عزیزم یه جوری کلافه و از دنده کج پاشده بودم و الان اصلا عصاب نداشتم..
اینم دهنش رو باز کرده و داره هیزم زیر اتیشم میشه زل زدم بهش و جدی گفتم
مری: ندیدم به بانوی دوم قصر تعظیم کنی..
یه کم نگام کرد و بعد تعظیم کوتاهی کرد..خشک برگشتم سمت اشپز و جدی گفتم
مری: میخوام میز صبحانه تا 5 دقیقه دیگه چیده شده باشه...
خدمتكار ويكتوريا بلند گفت : من گفتم...
وسط حرفش با صدای بلند داد زدم
مری: شنیدم چی گفتی ولی اصلا برام اهمیت نداره عادت ندارم به صدای عرعر حیوونهای دورم توجه کنم...
کسی دستاش رو به هم کوبید و گفت
رز: به به کلفت زاده..
به رز نگاه کردم که با الیویا اومد داخل اشپزخونه پوزخندی زدم امروز من اعصاب ندارم اینام میدونه دونه سبز میشن..
مری: به به خانوم ها چیه موتون رو آتیش زدن؟
الیویا: صدای داد یه جا*سوسه بی مصرف رو شنیدیم گفتیم بیایم ببینیم چه خبره
رز : اخی گرسنه ای؟ سر صبحانه نبودی؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم
مری: اره نبودم.. دیشب تا دیر وقت با اعلاحضرت بیدار بودم.. صبح خواب موندم..
به پهلو چرخیدم و وقایع دیشب رو مرور کردم و لبخند زدم كاش لذتهای زندگی به همین کوچیکی ولی همیشگی بود..
اروم بلند شدم و دستی به لباسها و موهام کشیدم و
مرتبشون کردم و از اتاق رفتم بیرون
نامجون جلو اومد و برگههایی دستم داد و گفت
نامجون: نامه برای شماست بانو... از فرانسه اومده... اعلاحضرت گفتن براتون بیارم...
لبخندی زدم و نامه رو ازش گرفتم و اونم رفت..
نامه رو باز کردم
از طرف پدرم بود. برای اولین بار بعد از ورودم به انگلستان مشغول خوندن شدم..
هر لحظه که میگذشت خشمم از پدرم بیشتر میشد..
گریه ارومی سر دادم..حیف اسم پدر
بعد این همه وقت که برای دخترش نامه نوشته بود بدون
کوچکترین ابراز احساسات و محبتی ازم خواسته بود
اطلا*عات سیا*سی مهمی درباره انگلستان بهش بدم
خشم و درد زیادی تو وجودم نقش بست..چه پدر بی ر*حمی داشتم..
پردرد و با خشم نامه رو پاره کردم و توی سطل انداختم و رفتم تو سالن وقت صبحانه تموم شده بود..
گرسنه بودم... خیلی زیاد.. و وقتی عصبی میشدم دوست داشتم یه چیزی بخورم رفتم تو اشپزخونه به زور به اشپز لبخندی زدم و گفتم
مری: من برای صبحانه کمی دیر کردم و خیلی گرسنه ام میز دوباره میز رو برام بچینین؟؟
با ترس نگام کرد و گفت
اشپز: اما بانوی من... ما اجازه...
خدمتکاری از پشت سرم گستاخانه گفت: طبق دستور بانوی اول.. وعده های غذایی مثل صبحانه فقط زمان معینی داده میشه..
برگشتم سمتش..قبلا دور و بر ویکتوریا دیده بودمش.. خدمتکار مخصوص ویکتوریا بود..
با نامه ی پدر عزیزم یه جوری کلافه و از دنده کج پاشده بودم و الان اصلا عصاب نداشتم..
اینم دهنش رو باز کرده و داره هیزم زیر اتیشم میشه زل زدم بهش و جدی گفتم
مری: ندیدم به بانوی دوم قصر تعظیم کنی..
یه کم نگام کرد و بعد تعظیم کوتاهی کرد..خشک برگشتم سمت اشپز و جدی گفتم
مری: میخوام میز صبحانه تا 5 دقیقه دیگه چیده شده باشه...
خدمتكار ويكتوريا بلند گفت : من گفتم...
وسط حرفش با صدای بلند داد زدم
مری: شنیدم چی گفتی ولی اصلا برام اهمیت نداره عادت ندارم به صدای عرعر حیوونهای دورم توجه کنم...
کسی دستاش رو به هم کوبید و گفت
رز: به به کلفت زاده..
به رز نگاه کردم که با الیویا اومد داخل اشپزخونه پوزخندی زدم امروز من اعصاب ندارم اینام میدونه دونه سبز میشن..
مری: به به خانوم ها چیه موتون رو آتیش زدن؟
الیویا: صدای داد یه جا*سوسه بی مصرف رو شنیدیم گفتیم بیایم ببینیم چه خبره
رز : اخی گرسنه ای؟ سر صبحانه نبودی؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم
مری: اره نبودم.. دیشب تا دیر وقت با اعلاحضرت بیدار بودم.. صبح خواب موندم..
۱۰.۰k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.