قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۶
قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۶
(هنوز فلش بکه)
همه ماجرا رو به یونگی گفت و تا میتونست گریه کرد
باید خودشو خالی میکرد . کم درد نکشیده
بی حال و بیهوش رو زمین افتاد
اما وقتی چشم باز کرد رو تخت و تو اتاق بود
در رو باز کرد و رفت پایین ، غروب شده بود
هنوز ویندوزش بالا نیومده بود و خب همین دلیلی برای فراموشی قضیه بود
یکم که گذشت تمام اتفاقات چند ساعت پیش عین فیلم براش گذر کرد
از بعد اون اتفاق عشق براش چیز مزخرف و بشدت بدی بود . هرجا در موردش میشنید عصبانی میشد
هیچ وقت دیگه برای اطرافیانش تهیونگ سابق نشد.
"پایان فلش بک"
ویو نویسنده
با به خاطر آوردن دوباره ی اون اتفاق عصبی از جاش بلند شد. جلو آینه وایستاد .
اون کی گریه کرد؟ کی اشکاش پایین اومدن؟؟
هینا کاملا براش تموم شده بود ... اما این اشک از ترس و هراس وجودش بود . میترسید همون اتفاقات براش تدایی شه.
ویو تهیونگ
با صدای زنگ در به خودم اومد و اشکام رو پاک کردم . متعجب به در خیره موندم
ن...نکنه اومده؟؟ با ذوق و تعجب به ساعتی که ۷ رو نشون میداد نگاه کردم
چی! چهل مین تمام تو فکر بودم!؟
دوباره زنگ در رو زد... با هل و اشتیاق رفتم سمت در و بازش کردم
خیلی تلاش بر بی تفاوتی و سرد بودن کردم اما نشد
کوک : سلام قربان(آروم و خجالت)
ته : سلام(لبخند)
دم در وایستاده بود
سریع رفتم کنار و اومد داخل . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قلبم رو آروم کنم
ته : خب...بشین صبحانه بخوریم(آروم)
کوک : چ...چشم
ته : ها!؟
کوک : ی...یعنی باشه
انتظار نداشتم قبول کنه
الکی نشستم سر میز و گه گاهی به خوردنای کیوتش نگا میکردم
۳۰ مین بعد پاشدم و وسایل جمع کردم
ته : بشین تا من حاضر بشم
کوک : اوهوم
رفتم بالا و کلمو کردم تو بالشت و تا میتونستم جیغ خفه کشیدم. خودمم از این رفتارام مونده بودم
سریع لباسم رو پوشیدم
میخواستم یکم راحت تر باشم ، پس یه شلوار جین مشکی و یه لباس مشکی(عکسشو میزارم) پوشیدم
موهامو حالت دادم و عطر مورد علاقه امو زدم. ساعتم رو بستم و برای اولین بار یکم از بالم لبی که میا برام خریده بود زدم
کتم رو برداشتم و وقتی همه چی رو چک کردم رفتم پایین.
چند ثانیه با کوک چشم تو چشم شدم
چقدر چشمای تیله ایش خوشگله...
(هنوز فلش بکه)
همه ماجرا رو به یونگی گفت و تا میتونست گریه کرد
باید خودشو خالی میکرد . کم درد نکشیده
بی حال و بیهوش رو زمین افتاد
اما وقتی چشم باز کرد رو تخت و تو اتاق بود
در رو باز کرد و رفت پایین ، غروب شده بود
هنوز ویندوزش بالا نیومده بود و خب همین دلیلی برای فراموشی قضیه بود
یکم که گذشت تمام اتفاقات چند ساعت پیش عین فیلم براش گذر کرد
از بعد اون اتفاق عشق براش چیز مزخرف و بشدت بدی بود . هرجا در موردش میشنید عصبانی میشد
هیچ وقت دیگه برای اطرافیانش تهیونگ سابق نشد.
"پایان فلش بک"
ویو نویسنده
با به خاطر آوردن دوباره ی اون اتفاق عصبی از جاش بلند شد. جلو آینه وایستاد .
اون کی گریه کرد؟ کی اشکاش پایین اومدن؟؟
هینا کاملا براش تموم شده بود ... اما این اشک از ترس و هراس وجودش بود . میترسید همون اتفاقات براش تدایی شه.
ویو تهیونگ
با صدای زنگ در به خودم اومد و اشکام رو پاک کردم . متعجب به در خیره موندم
ن...نکنه اومده؟؟ با ذوق و تعجب به ساعتی که ۷ رو نشون میداد نگاه کردم
چی! چهل مین تمام تو فکر بودم!؟
دوباره زنگ در رو زد... با هل و اشتیاق رفتم سمت در و بازش کردم
خیلی تلاش بر بی تفاوتی و سرد بودن کردم اما نشد
کوک : سلام قربان(آروم و خجالت)
ته : سلام(لبخند)
دم در وایستاده بود
سریع رفتم کنار و اومد داخل . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قلبم رو آروم کنم
ته : خب...بشین صبحانه بخوریم(آروم)
کوک : چ...چشم
ته : ها!؟
کوک : ی...یعنی باشه
انتظار نداشتم قبول کنه
الکی نشستم سر میز و گه گاهی به خوردنای کیوتش نگا میکردم
۳۰ مین بعد پاشدم و وسایل جمع کردم
ته : بشین تا من حاضر بشم
کوک : اوهوم
رفتم بالا و کلمو کردم تو بالشت و تا میتونستم جیغ خفه کشیدم. خودمم از این رفتارام مونده بودم
سریع لباسم رو پوشیدم
میخواستم یکم راحت تر باشم ، پس یه شلوار جین مشکی و یه لباس مشکی(عکسشو میزارم) پوشیدم
موهامو حالت دادم و عطر مورد علاقه امو زدم. ساعتم رو بستم و برای اولین بار یکم از بالم لبی که میا برام خریده بود زدم
کتم رو برداشتم و وقتی همه چی رو چک کردم رفتم پایین.
چند ثانیه با کوک چشم تو چشم شدم
چقدر چشمای تیله ایش خوشگله...
۲.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.