p3
چند روز گذشت هی نمیشد که بلخره بعد یک ماه یاد گرفتم حرکات رزمی یاد گرفتم و تیر اندازه کوک:بیا باهم مبارزه کنیم ببینم تا کجا یاد گرفتی باهم مبارزه کردیم چندبار کوبیدمش زمین یهو گرفت ده دفع روم فن زد داغون شدم همون موقع پام به پاش گیر کرد و افتادیم رو زمین چشمامو بسته بودم که باز کردم دیدم جونگ کوک جلو صورتمو افتاده روم تپش قلب گرفته بودم خیلی نزدیک بود کوک:دست و پا چلفتی خواست لبشو نزدیک لبم کنه که یدونه محکم زدم به بازوش با زانومم زدم رو شیکمش و پرتش کردم اونور کوک:وحشی من:این واسه اینکه رو منی کهدخترم چند جور فن وارد کردی اینم واسه تو حالا دست و پا چلفتی کیه بلند شدم رفتم بلندش کردم من:خیلی درد داشت کوک:نه بابا من:اونجوری که تو پیچیدی به خودت گفتم خیلی دردت اومد کوک:نقش بود من:تو گفتی منم باور کردم رفتم یه گوشه نشستم دلم سیگار میخواست یه نخ در آوردم کوک:سیگار میکشی من:آره میخوای کوک:یدونه بده یه نخ برداشت فندکمو برداشتم اول اون روشن کرد بعد من کنارم نشست کوک:تو مگه بیماری قلبی نداری پس چرا سیگار میکشی من:از ۱۴ سالگی میکشیدم مهم نیست آرومم میکنه کوک:چرا میکشی من:وقتی بچه بودم باعث شدم پدرم بمیره یسری آدما بودن پدر من یه چیزایی جابه جا میکرد و غمار باز بود بازم دوسش داشتم یه روز اومده بودن سراغ بابام که ببرنش برا اینکه نکشنش خودم دست به کار شدم اصلحه برداشتمو زدم به قلبش پشیمون بودم ولی بابام دیگه مرده بعد از اون روز اوپاهام و مامانم ولم کردن و رفتن گذاشتنم پرورشگاه کلی سختی کشیدم تا تونستم روانشناس شم کوک:به نظرم بازم تو مقصر نبودی اگه تو نمیکشتیش اونا میکشتنش فرقی نمیکرد
۲۷.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.