چن پارتی کوک پارت: 25
هانا: خوب میدونی کارم تو ناکار کردن خیلی خوبه
خندیدو گف
_مگع میشه ندونم
هانا: برو پیش دنیس تا بیام
کوک: فرصت خوبیه که ازش بپرسم درموردم چی گفتی
هانا: اگه گف اونوقت من جفتتونو میکشم
کوکو فرستادم بره پیش دنیس و خودمم رفتم دستشویی
وقتی داشتم میرفتیم که برم پیش کوک و دنیس ی چیزی خورد تو سرم و بعدش دیگه چشام سیاهی رف
*
با سرد درد شدید از خواب بیدار شدم نگاهی به دور و برم کردم تو ی اتاق تاریک با طناب به صندلی بسته شده بودم که حدس میزدم کار کی باشه هیچکس دونجا نبود پس ترجیح دادم ساکت بمونم تا الکی گلوی خودمو جر بدم
سرم بدجور درد میکرد عوضی هرکی بود بد زد تو سرم
در باز شد و دوتا غول بیابونی اومدن داخل و دو طرف صندلی که بهش بسته شده بودم دوتا صندلی برا خودشون گذاشتن و نشستن
سعی کردم اسلحه ی یکیشونو کش برم دستام از پشت بسته شده بودو اونا روبه دیوار نشسته بودن اگه میتونستم اسلحه یکیشونو بردارم دیگه عالی میشد
یکم دستامو به کمر یکیشون نزدیک کردم
بعد چن دقیقه تلاش کردن نتونستم
در باز شد و یکی از در اومد داخل قیافش خیلی واضح نبود وقتی اومد جلو تونستم قیافه نحسشو به خوبی ببینم
بادیگاردا پاشدن رفتن کنارش وایسادن
صورتشو نزدیکم کرد و گف
_گفته بودم ماله خودمی کوچولو
برونوی عوضی بود البته حدس میزدم ی کاری بکنه
پوزخندی از حرفش روی لبام نشست و صورتمو با ناز نزدیک صورتش کردمو نگاهی به لباش کردم و بعد به چشماش کردم گفتم
_اوه بیب من شئ نیستم که مال کسی باشم و اگه باشمم ماله تو نیستم
و بعد اسلحه ای که بلاخره موفق به برداشتنش شده بودمو رو روی پیشونیش گذاشتم و سوپرایزش کردم
برونو: چ چ چطور
هانا: امممم به حرحال من همسر رئیس بزرگترین باند مافیام
بعد حرفم صدای تیراندازی از بیرون میومد پوزخندی از احمقی برونو زدم و گفتم
_فک کنم خوش باشه
خندیدو گف
_مگع میشه ندونم
هانا: برو پیش دنیس تا بیام
کوک: فرصت خوبیه که ازش بپرسم درموردم چی گفتی
هانا: اگه گف اونوقت من جفتتونو میکشم
کوکو فرستادم بره پیش دنیس و خودمم رفتم دستشویی
وقتی داشتم میرفتیم که برم پیش کوک و دنیس ی چیزی خورد تو سرم و بعدش دیگه چشام سیاهی رف
*
با سرد درد شدید از خواب بیدار شدم نگاهی به دور و برم کردم تو ی اتاق تاریک با طناب به صندلی بسته شده بودم که حدس میزدم کار کی باشه هیچکس دونجا نبود پس ترجیح دادم ساکت بمونم تا الکی گلوی خودمو جر بدم
سرم بدجور درد میکرد عوضی هرکی بود بد زد تو سرم
در باز شد و دوتا غول بیابونی اومدن داخل و دو طرف صندلی که بهش بسته شده بودم دوتا صندلی برا خودشون گذاشتن و نشستن
سعی کردم اسلحه ی یکیشونو کش برم دستام از پشت بسته شده بودو اونا روبه دیوار نشسته بودن اگه میتونستم اسلحه یکیشونو بردارم دیگه عالی میشد
یکم دستامو به کمر یکیشون نزدیک کردم
بعد چن دقیقه تلاش کردن نتونستم
در باز شد و یکی از در اومد داخل قیافش خیلی واضح نبود وقتی اومد جلو تونستم قیافه نحسشو به خوبی ببینم
بادیگاردا پاشدن رفتن کنارش وایسادن
صورتشو نزدیکم کرد و گف
_گفته بودم ماله خودمی کوچولو
برونوی عوضی بود البته حدس میزدم ی کاری بکنه
پوزخندی از حرفش روی لبام نشست و صورتمو با ناز نزدیک صورتش کردمو نگاهی به لباش کردم و بعد به چشماش کردم گفتم
_اوه بیب من شئ نیستم که مال کسی باشم و اگه باشمم ماله تو نیستم
و بعد اسلحه ای که بلاخره موفق به برداشتنش شده بودمو رو روی پیشونیش گذاشتم و سوپرایزش کردم
برونو: چ چ چطور
هانا: امممم به حرحال من همسر رئیس بزرگترین باند مافیام
بعد حرفم صدای تیراندازی از بیرون میومد پوزخندی از احمقی برونو زدم و گفتم
_فک کنم خوش باشه
۲۹.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.