ارباب هوس باز من p9
این پارت اسماته
ویو ات
ساعت تقریبا ۱۲ شب بود . رفتم یه لباس تیره پوشیدم و از پله ها رفتم پایین ، همه خدمتکارا خواب بودن آروم از پله ها رفتم پایین و از در عمارت خارج شدم دیدم یکی داره نگهبانی میده تا برگشت از نگهبانی خارج شدم و تا میتونستم دویدم...
بعد ۲۰ دقیقه داشتم می دویدم که دیدم یه لیموزین مشکی از بغلم رد شد اهمیت ندادم و فقط میدویدم ،، هوا خیلی تاریک بود و داشتم از ترس میمردم
ویو جیمین
دیدم یکی با لباس مشکی از بغلمون رد شد
هی تهیونگ به نظرت مشکوک نمی اومد؟ آخه کی این وقت شب میدوه..
ته:چرا به نظرم...شبیه ات بود
جیمین: ماشینو دور بزن باید بریم بگیریمش ...
ویو ات
تو اون تاریکی تا میتونستم میدویدم که دیدم از اون دور دورا یه لیموزین مشکی ظاهر شد تمام نیرومو جذب کردمو تا میتونستم دویدم و گریم گرفت پاهامم خیلی درد میکردن که دیدم ماشینه پست سرمه ،، اومدم جلو رو ببینم خوردم زمین،، جیمین از ماشین پیاده شد
جیمین: انقدر پرو شدی که فرار میکنی ها؟ اگه به خاطر هیونگ نبود الان میکشتمت
تهیونگ: جیمین ولش کن حتما امشب جونگ گوش حسابشو میرسه
بعد منو برد انداخت تو ماشین ،، داشتم گریه میکردم و از این میترسیدم که شکنجم بده
که رسیدیم عمارت
ویو کوک
داشتم دیوونه میشدم اون الان متعلق به منه حق نداره جایی بره ،،، که یکی از خدمتکارا اومد و گفت: ارباب ات رو آوردن
با قدم های محکم داشتم از پله ها میرفتم پایین
ویو ات
ترسیده بودم و بغضم گرفته بود که دیدم جونگ کوک داره میاد پایین..
کوک: که فرار میکنی؟اره؟(فراداد)
دستمو کشید و داشت میبرد که جیمین و تهیونگم رفتن بیرون.. منو برد توی یه اتاقو درشو قفل کرد
کوک: الان بهت میگم مال منی یعنی چی...
ویو ات
لباساشو درآورد ، داشتم از ترس سکته میکردم که منو انداخت رو تخت و روم خیمه زد داشت به زور لباسامو در می آورد..داشتم تقلا میکردم یه با یه دست ۲ تا مچمو گرفت ، خیلی زورش زیاد بود
ات: ارباب لطفا هق دیگه تکرار نمیشه هق
لباسامو به زور دراورد منو کشید سمت خودش و شروع کرد لبامو وحشیانه میبوسید
کم کم دیگه نفسم داشت بند می اومد
ویو کوک
لبامو محکم کوبوندنم رو لباش تا نتونه نفس بکشه دیدم همکاری نمیکنه یه گاز از لبش گرفتم
بعد چند تا محکم مارک گذاشتم روی گردن و شونش...
ات: ارباب لطفا نه .. خواهش میکنم..
کوک لبای ات رو ول کرد و پاهای ات رو کشید سمت خودش و دی***شو واردش کرد و ات جیغ زد و گریه میکرد
ات: خواهش میکنم درش بیار ارباب درد داره..و چندتا ناله خفیف کرد
کوک: دیگه درد نداره بیبی گرل
اینبار جونکوک پیشتر فرو کرد و ات جیغ بلندتری زد و گریه میکرد
ات: ارباب هق تروخدا درش بیار هققق
ویو کوک
وقتی تموم شد فهمیدم باکره بوده و من از باکره گی درش آوردم...
ات درد خیلی شدیدی زیر شکمش داشت و داشت بی صدا گریه میکرد
یه قرص به زور دادم بهش که بخوره حامله نشه ،، بعد رفتم پشتش خوابیدم و از پشت بغلش کردم داشت تقلا میکرد که محکم تر بغلش کردم و از پشت یه بوس از گردنش کردم ،، دیگه تقلا نمیکرد شروع کردم شکمش ماساژ دادن ، مثل یه توله سگی خوابیده بود،، وقتی به بدنش دست میکشیدم حس خوبی بهم میداد بدنش داغ بود و موهاشم بو توت فرنگی میداد ،، بعد ۱۰ دقیقه ماساژ برش گردوندم و چسبوندمش به سینه خودم ، نفس های گرم ریزشو حس میکردم ،، چت شده پسر خودتو جمع کن!
ویو ات
وقتی منو چسبوند به سینش سرد بود نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میداد که مخالفتی نکردم
کوک دم گوش ات: بهت گفتم تو فقط مال منی و نمیتونی مال کس دیگه ای باشی!
بعد خوابیدن
(از خداتم باشه ،، دختره ناشکر😂😂)
ویو ات
ساعت تقریبا ۱۲ شب بود . رفتم یه لباس تیره پوشیدم و از پله ها رفتم پایین ، همه خدمتکارا خواب بودن آروم از پله ها رفتم پایین و از در عمارت خارج شدم دیدم یکی داره نگهبانی میده تا برگشت از نگهبانی خارج شدم و تا میتونستم دویدم...
بعد ۲۰ دقیقه داشتم می دویدم که دیدم یه لیموزین مشکی از بغلم رد شد اهمیت ندادم و فقط میدویدم ،، هوا خیلی تاریک بود و داشتم از ترس میمردم
ویو جیمین
دیدم یکی با لباس مشکی از بغلمون رد شد
هی تهیونگ به نظرت مشکوک نمی اومد؟ آخه کی این وقت شب میدوه..
ته:چرا به نظرم...شبیه ات بود
جیمین: ماشینو دور بزن باید بریم بگیریمش ...
ویو ات
تو اون تاریکی تا میتونستم میدویدم که دیدم از اون دور دورا یه لیموزین مشکی ظاهر شد تمام نیرومو جذب کردمو تا میتونستم دویدم و گریم گرفت پاهامم خیلی درد میکردن که دیدم ماشینه پست سرمه ،، اومدم جلو رو ببینم خوردم زمین،، جیمین از ماشین پیاده شد
جیمین: انقدر پرو شدی که فرار میکنی ها؟ اگه به خاطر هیونگ نبود الان میکشتمت
تهیونگ: جیمین ولش کن حتما امشب جونگ گوش حسابشو میرسه
بعد منو برد انداخت تو ماشین ،، داشتم گریه میکردم و از این میترسیدم که شکنجم بده
که رسیدیم عمارت
ویو کوک
داشتم دیوونه میشدم اون الان متعلق به منه حق نداره جایی بره ،،، که یکی از خدمتکارا اومد و گفت: ارباب ات رو آوردن
با قدم های محکم داشتم از پله ها میرفتم پایین
ویو ات
ترسیده بودم و بغضم گرفته بود که دیدم جونگ کوک داره میاد پایین..
کوک: که فرار میکنی؟اره؟(فراداد)
دستمو کشید و داشت میبرد که جیمین و تهیونگم رفتن بیرون.. منو برد توی یه اتاقو درشو قفل کرد
کوک: الان بهت میگم مال منی یعنی چی...
ویو ات
لباساشو درآورد ، داشتم از ترس سکته میکردم که منو انداخت رو تخت و روم خیمه زد داشت به زور لباسامو در می آورد..داشتم تقلا میکردم یه با یه دست ۲ تا مچمو گرفت ، خیلی زورش زیاد بود
ات: ارباب لطفا هق دیگه تکرار نمیشه هق
لباسامو به زور دراورد منو کشید سمت خودش و شروع کرد لبامو وحشیانه میبوسید
کم کم دیگه نفسم داشت بند می اومد
ویو کوک
لبامو محکم کوبوندنم رو لباش تا نتونه نفس بکشه دیدم همکاری نمیکنه یه گاز از لبش گرفتم
بعد چند تا محکم مارک گذاشتم روی گردن و شونش...
ات: ارباب لطفا نه .. خواهش میکنم..
کوک لبای ات رو ول کرد و پاهای ات رو کشید سمت خودش و دی***شو واردش کرد و ات جیغ زد و گریه میکرد
ات: خواهش میکنم درش بیار ارباب درد داره..و چندتا ناله خفیف کرد
کوک: دیگه درد نداره بیبی گرل
اینبار جونکوک پیشتر فرو کرد و ات جیغ بلندتری زد و گریه میکرد
ات: ارباب هق تروخدا درش بیار هققق
ویو کوک
وقتی تموم شد فهمیدم باکره بوده و من از باکره گی درش آوردم...
ات درد خیلی شدیدی زیر شکمش داشت و داشت بی صدا گریه میکرد
یه قرص به زور دادم بهش که بخوره حامله نشه ،، بعد رفتم پشتش خوابیدم و از پشت بغلش کردم داشت تقلا میکرد که محکم تر بغلش کردم و از پشت یه بوس از گردنش کردم ،، دیگه تقلا نمیکرد شروع کردم شکمش ماساژ دادن ، مثل یه توله سگی خوابیده بود،، وقتی به بدنش دست میکشیدم حس خوبی بهم میداد بدنش داغ بود و موهاشم بو توت فرنگی میداد ،، بعد ۱۰ دقیقه ماساژ برش گردوندم و چسبوندمش به سینه خودم ، نفس های گرم ریزشو حس میکردم ،، چت شده پسر خودتو جمع کن!
ویو ات
وقتی منو چسبوند به سینش سرد بود نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میداد که مخالفتی نکردم
کوک دم گوش ات: بهت گفتم تو فقط مال منی و نمیتونی مال کس دیگه ای باشی!
بعد خوابیدن
(از خداتم باشه ،، دختره ناشکر😂😂)
۱۲.۳k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.