سفر به دنیای او
پارت اول: مردی که لبخند نداشت
با اشتیاق به حرف های استادش گوش میکرد اکثر مردم از زمان قدیم خوششون نمیاد ولی او آرزو داشت که حتی اگه شده فقط یک روز در آن زمان باشه...
با صدای استادش از افکارش بیرون آمد
_جئون جونگ کوک!؟
_عا بله؟
_حواست اینجا باشه
_چشم
_خوب ادامه میدم برای تکلیفتون،چون کاره سختیه تایم زیادی دا...
با صدای زنگ دانشگاه همه مشغول جمع شدن وسایلشون شدند و آقای پارک در شلوغی و همهمه ی کلاس ادامه حرف هایش رو گفت:
_تا آخر تعطیلات کریسمس سال بعد وقت دارید یه پروژه تحقیقاتی که موضوعش رو خودتون انتخاب میکنید رو برمیدارید،راجبش گزارش تهیه میکنید و بعد تعطیلات داخل کلاس کنفرانس میدید. همه فهمیدین!؟
_بله استاد،خیلی ممنون،خسته نباشید
_از دست این بچهها...اوه جونگکوک امیدوارم تو تکلیفت موفق باشی
_خیلی ممنون استاد پارک
پسر از کلاس بیرون اومد با حضور اون دختر نچسب خواست راهش را کج کنه که اومد جلوش و مجبور شد وایسته
_اوپا امشب میخوایم بریم کازینو میشه توهم بیای؟
_ هزار بار بهت گفتم به من نگو اوپا...
پوفی کرد و ادامه داد:
_نه راستش امروز هم کار زیاد دارم و هم حوصله شلوغی و همهمه ندارم،پس...فعلا
بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بهش بده
به سمت خروجی دانشگاه راه افتاد.
میخواست برای تکلیف استاد پارک به موزهی ملی کره جنوبی بره این موزه سال"1857"تاسیس شد و چندی بعد توی سال"1971"بازدید ازش ممنوع شد و حالا بعد چندین سال دوباره اجازه ورود و بازدید رو میدن...
درحالی که داشت به تمام عکس های خندان روی دیوار نگاه میکرد به این فکر کرد که چرا همه لبخند برلب داشتن؟ چرا تظاهر میکردند؟
"چرا برای پنهان کردن درد هاشون لبخند میزدن؟"
بین تمام لبخند های دروغین مردی بود که لبخند نداشت تظاهر نمیکرد دروغ نمیگفت خودش بود خود واقعیش
چهره شخص توی قاب عکس جذاب و کریزما بود،در حالی که خیره به عکس رو به رویش بود آرام زمزنه کرد: "بی شک اگر لبخند داشت معلوم نبود زنده باشم یا مرده"
موضوع تکلیفش را فهمیده بود میخواست بفهمه چرا اون مرد لبخند ندارد آروم اسمش را زمزمه کرد "پادشاه شیلا کیم تهیونگ" پادشاه شیلا نامش به گوشش نخورده بود ولی سوال براش پیش اومده چرا عکس دیگری از پادشاه شیلا نبود؟
به سمت یکی از کارکنان اونجا قدم برداشت
_ببخشید خانم؟
_بله بفرمایید
_عام من یه سوالی در رابطه با پادشاه شی...
قبل از تکمیل کردن حرفش زن زودتر لب زد
_دوران شیلا متاسفانه اون قسمت از موزه ممنوع هست ولی بقیه قسمت ها رو میتونید مشاهده کنید
_باشه ممنون
سوال ها یکی پس از دیگری میومدن چرا اون مرد لبخند نداشت؟
چرا عکس دیگری ازش نبود؟
چرا دیدن عکس های دوران شیلا ممنون بود؟
همونطور که داشت فکر میکرد و به سمت خروجی موزه قدم بر میداشت گوشه چشمش به دری خورد که رویش نوشته بودند "قسمت ممنوعه موزه/ورود ممنوع"و کنجکاو تر از پیش از موزه خارج شد و به سمت خونه راه افتاد....
با اشتیاق به حرف های استادش گوش میکرد اکثر مردم از زمان قدیم خوششون نمیاد ولی او آرزو داشت که حتی اگه شده فقط یک روز در آن زمان باشه...
با صدای استادش از افکارش بیرون آمد
_جئون جونگ کوک!؟
_عا بله؟
_حواست اینجا باشه
_چشم
_خوب ادامه میدم برای تکلیفتون،چون کاره سختیه تایم زیادی دا...
با صدای زنگ دانشگاه همه مشغول جمع شدن وسایلشون شدند و آقای پارک در شلوغی و همهمه ی کلاس ادامه حرف هایش رو گفت:
_تا آخر تعطیلات کریسمس سال بعد وقت دارید یه پروژه تحقیقاتی که موضوعش رو خودتون انتخاب میکنید رو برمیدارید،راجبش گزارش تهیه میکنید و بعد تعطیلات داخل کلاس کنفرانس میدید. همه فهمیدین!؟
_بله استاد،خیلی ممنون،خسته نباشید
_از دست این بچهها...اوه جونگکوک امیدوارم تو تکلیفت موفق باشی
_خیلی ممنون استاد پارک
پسر از کلاس بیرون اومد با حضور اون دختر نچسب خواست راهش را کج کنه که اومد جلوش و مجبور شد وایسته
_اوپا امشب میخوایم بریم کازینو میشه توهم بیای؟
_ هزار بار بهت گفتم به من نگو اوپا...
پوفی کرد و ادامه داد:
_نه راستش امروز هم کار زیاد دارم و هم حوصله شلوغی و همهمه ندارم،پس...فعلا
بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بهش بده
به سمت خروجی دانشگاه راه افتاد.
میخواست برای تکلیف استاد پارک به موزهی ملی کره جنوبی بره این موزه سال"1857"تاسیس شد و چندی بعد توی سال"1971"بازدید ازش ممنوع شد و حالا بعد چندین سال دوباره اجازه ورود و بازدید رو میدن...
درحالی که داشت به تمام عکس های خندان روی دیوار نگاه میکرد به این فکر کرد که چرا همه لبخند برلب داشتن؟ چرا تظاهر میکردند؟
"چرا برای پنهان کردن درد هاشون لبخند میزدن؟"
بین تمام لبخند های دروغین مردی بود که لبخند نداشت تظاهر نمیکرد دروغ نمیگفت خودش بود خود واقعیش
چهره شخص توی قاب عکس جذاب و کریزما بود،در حالی که خیره به عکس رو به رویش بود آرام زمزنه کرد: "بی شک اگر لبخند داشت معلوم نبود زنده باشم یا مرده"
موضوع تکلیفش را فهمیده بود میخواست بفهمه چرا اون مرد لبخند ندارد آروم اسمش را زمزمه کرد "پادشاه شیلا کیم تهیونگ" پادشاه شیلا نامش به گوشش نخورده بود ولی سوال براش پیش اومده چرا عکس دیگری از پادشاه شیلا نبود؟
به سمت یکی از کارکنان اونجا قدم برداشت
_ببخشید خانم؟
_بله بفرمایید
_عام من یه سوالی در رابطه با پادشاه شی...
قبل از تکمیل کردن حرفش زن زودتر لب زد
_دوران شیلا متاسفانه اون قسمت از موزه ممنوع هست ولی بقیه قسمت ها رو میتونید مشاهده کنید
_باشه ممنون
سوال ها یکی پس از دیگری میومدن چرا اون مرد لبخند نداشت؟
چرا عکس دیگری ازش نبود؟
چرا دیدن عکس های دوران شیلا ممنون بود؟
همونطور که داشت فکر میکرد و به سمت خروجی موزه قدم بر میداشت گوشه چشمش به دری خورد که رویش نوشته بودند "قسمت ممنوعه موزه/ورود ممنوع"و کنجکاو تر از پیش از موزه خارج شد و به سمت خونه راه افتاد....
۱.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.