پارت داریمممممم حمایت فراموش نشه که نارحت میشم.
به تعداد اشک هایمان میخندیم
دیانا
امروز روزی بود که ارسلان مرخص میشد.
مهشاد داشت کمک میکرد تا ارسلان حاضر بشه.
منم تو این مدت رفتم دارو هاش رو گرفتم.و برگشتم.
(مهشاد)دیا ارسلان رو بیار من وسایل رو ببرم و ماشین رو بیارم جلو در بیمارستان.
(من)باش برو من کمکش میکنم
مهشاد رفت و من رو به روی ارسلان وایسادم و با چشاش ریز شده بهش خیره شدم که گفت.
(ارسلان)چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟
(من)مگه نگفتم بیا بریم پیش دکتر واسه این مریضیت؟
(ارسلان)گفتی ولی خوب دیدی که مهشاد آومد چطوری وقتی مهشاد هست بریم فعلا نمیخوام خانوادم نگران بشن.
درست میگفت حق داشت که نخواد خانوادش رو نگران کنه.
حق به جانب گفتم.
(من)باش ولی فردا هیچ بهونی نداریم باید بریم پیش دکتر.
(ارسلان)خیل خوب بابا
درضمن من خودم دانشجوی رشته تجربیم خودم میفهمم فعلا هیچیم نیست.
(من) واقعا من یه سوال از تو دارم.
(ارسلان)بفرماید خانوم
(من)ترو با این نیمچه عقلت چطور تو دانشگاه دولتی اونم چی؟ رشته تجربی راه دادن؟
ارسلان پکر بهم نگاه کرد که خندی کردم و گفتم
(من)خیلی خوب بابا پاشو بریم مهی الان کلمون رو میکنه.
از جاش بلند شدم و با هم اروم آروم از اتاق خارج شدیم.
توی سالن بودیم که همون جور که حواسم بود یهو تعادلش بهم نخوره یا چشاش سیاهی نره گفتم.
(من)تو میگی چیزیت نیست ولی هرچی باشه باید زود تر بریم که از پیشرفت کردن بیماریت جلو گیری کنیم.
یهو وایساد و به سمتم چرخید سرم رو چرخوندم و تو چشاش نگاه کردم.
لبخندی زد و گفت.
(ارسلان)دکتر کوچولو انقدر نگران نباش من به خاطر تو نمیرم به خاطر این بیماری نمیمیرم.
این خنگا گفتم.
(من)ها؟
خندی تو گلوی کرد و سرش رو به علامت هیچی تکون داد.
دستم رو پشت گردنم گذاشتم و خاروندم که این سری قهقه زد.
از گوره در رفتم و گفتم
(من)اع مرض هی میخنده.بیا بریم ببینم.
به راهمون ادامه دادیدم که یهو همون پرستاری که اون سری وقتی ارسلان تو کما بود نزاشت برم پیشش جلمون ظاهر شد.
با تعجب بهش نگاه میکردم که با صدای که توش عشوع موج میزد گفت.
(پرستار)اع اقای کاشی دارید میرید.؟
ارسلان تا خواست جواب بده گفتم.
(من)ن داره میاد.داره میره دیگه.
پرستار بدون توجه به من پرو پرو گفت
(پرستار)خوب حالا که مرخص شدید این شماره منو بگیرید اگر خدای نگرده مشکلی براتون پیش آومد بهم زنگ بزنید فوری خودم رو میرسونم.
باز بدون این که اجازه بدم ارسلان حرف بزنه گفتم
(من)اع ببخشید یه سوال شما به همیه بیمار هاتون اینجوری سرویس میدید؟
(پرستار)ایش ارسلان این دختره کیه هی فضولی میکنه........
پارت_۴۲
ادامه پارت بعدی...
دیانا
امروز روزی بود که ارسلان مرخص میشد.
مهشاد داشت کمک میکرد تا ارسلان حاضر بشه.
منم تو این مدت رفتم دارو هاش رو گرفتم.و برگشتم.
(مهشاد)دیا ارسلان رو بیار من وسایل رو ببرم و ماشین رو بیارم جلو در بیمارستان.
(من)باش برو من کمکش میکنم
مهشاد رفت و من رو به روی ارسلان وایسادم و با چشاش ریز شده بهش خیره شدم که گفت.
(ارسلان)چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟
(من)مگه نگفتم بیا بریم پیش دکتر واسه این مریضیت؟
(ارسلان)گفتی ولی خوب دیدی که مهشاد آومد چطوری وقتی مهشاد هست بریم فعلا نمیخوام خانوادم نگران بشن.
درست میگفت حق داشت که نخواد خانوادش رو نگران کنه.
حق به جانب گفتم.
(من)باش ولی فردا هیچ بهونی نداریم باید بریم پیش دکتر.
(ارسلان)خیل خوب بابا
درضمن من خودم دانشجوی رشته تجربیم خودم میفهمم فعلا هیچیم نیست.
(من) واقعا من یه سوال از تو دارم.
(ارسلان)بفرماید خانوم
(من)ترو با این نیمچه عقلت چطور تو دانشگاه دولتی اونم چی؟ رشته تجربی راه دادن؟
ارسلان پکر بهم نگاه کرد که خندی کردم و گفتم
(من)خیلی خوب بابا پاشو بریم مهی الان کلمون رو میکنه.
از جاش بلند شدم و با هم اروم آروم از اتاق خارج شدیم.
توی سالن بودیم که همون جور که حواسم بود یهو تعادلش بهم نخوره یا چشاش سیاهی نره گفتم.
(من)تو میگی چیزیت نیست ولی هرچی باشه باید زود تر بریم که از پیشرفت کردن بیماریت جلو گیری کنیم.
یهو وایساد و به سمتم چرخید سرم رو چرخوندم و تو چشاش نگاه کردم.
لبخندی زد و گفت.
(ارسلان)دکتر کوچولو انقدر نگران نباش من به خاطر تو نمیرم به خاطر این بیماری نمیمیرم.
این خنگا گفتم.
(من)ها؟
خندی تو گلوی کرد و سرش رو به علامت هیچی تکون داد.
دستم رو پشت گردنم گذاشتم و خاروندم که این سری قهقه زد.
از گوره در رفتم و گفتم
(من)اع مرض هی میخنده.بیا بریم ببینم.
به راهمون ادامه دادیدم که یهو همون پرستاری که اون سری وقتی ارسلان تو کما بود نزاشت برم پیشش جلمون ظاهر شد.
با تعجب بهش نگاه میکردم که با صدای که توش عشوع موج میزد گفت.
(پرستار)اع اقای کاشی دارید میرید.؟
ارسلان تا خواست جواب بده گفتم.
(من)ن داره میاد.داره میره دیگه.
پرستار بدون توجه به من پرو پرو گفت
(پرستار)خوب حالا که مرخص شدید این شماره منو بگیرید اگر خدای نگرده مشکلی براتون پیش آومد بهم زنگ بزنید فوری خودم رو میرسونم.
باز بدون این که اجازه بدم ارسلان حرف بزنه گفتم
(من)اع ببخشید یه سوال شما به همیه بیمار هاتون اینجوری سرویس میدید؟
(پرستار)ایش ارسلان این دختره کیه هی فضولی میکنه........
پارت_۴۲
ادامه پارت بعدی...
۵.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.