فیک shadow of death 🐢🕸فصل دوم پارت¹¹
راوی « تهیونگ داشت با جیمین صحبت میکرد که دید میهی هم میخواد بلند شد...با ضرب نشوندش و داشت به این فکر میکرد یه طناب برای این دوتا بگیره
جیهوپ « تا در عمارت رو باز کردم یه پشمک مشکی پرید توی بغلم و چشم بسته این وروجک رو میشناختم....به به خانم پارک
لونا « هوسوکااااا...دلم برات تنگ شده بوددددد
جیهوپ « منم همین طور دردسر ساز...به صدای گریه بچه چشمای لونا گرد شد و دودستی زد تو سرش
لونا « خاک به سرم یونینگگگگگگ
جیمین « هوسوک سلامت روانی اینا مطمئنی کامله؟
هوسوک « اره ولی متاسفانه کمی خنگن
میهی « یاععععع اوپا
تهیونگ « جان؟
میهی « من صحبتی ندارم
جیهوپ « خدای من...خب ببینم چیکار کردی با خودت میهی خانم
تهیونگ « سوهوک نگاهی به پای میهی انداخت و اومد بهم گفت
جیهوپ « باید جاش بزنم و مطمئنم جیغش در میاد مگه اینکه سرگرمش کنی...میتونی؟
تهیونگ « اوکی...منو ببین بچه
میهی « هن؟
تهیونگ « چی بگم الان بهش....اینجوری نگام نکن
جیمین « خود درگیری دارین شماها؟
میهی و تهیونگ « نهه
میهی « آیییییییی هوسوکا
جیهوپ « خب جاش زدم فقط بالا و پایین نپر
میهی « درد میکنهههه
تهیونگ « بسه دیگه لوس بازی در نیار
لونا « یونینگ مامانی بیا بریم دایی هوپی تو ببینی...یونینگ رو بغل کردم و بردمش پایین...هوسوکاااا
جیهوپ « چیه بچه...آخیییییییی گوگولیییی..
راوی « جیهوپ یونینگ رو گرفت و کلی باهاش بازی کرد همشون مشغول بودن تا اینکه تلفن جیمین زنگ خورد و توجه همشون رو جلب کرد
لونا « وقتی تلفن جیمین زنگ خورد ناخداگاه کل حواسم سمت جیمین رفت و میدیم با هر حرف طرف پشت تلفن چهره اش در هم میشه و حسابی عصبی شده بود...قلبم تندتند میزد و دستام از استرس یخ کرده بود....
جیمین « با زنگ خوردن تلفنم صفحه رو لمس کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم...چی شده جان؟
جان « ار..ارباب پارک راستش
جیمین « چرا صدات میلرزه جان؟ چی شده؟
جان « چوی زنده اس و ربکا از دارک فرار کرده و...خب هکرمون میگه دارن میان عمارت شما....
جیمین « تو...تو چی گفتییی؟؟؟ چطور اجازه دادید...لعنتی افراد رو بیار اینجا..بعد از تمام شدن تماس گوشی رو پرت کردم و سرم رو با دستام گرفتم...وای وای...تهیونگ
تهیونگ « چی شده ؟؟ چرا اینقدر عصبی ای؟
جیمین « چوی و ربکا دارن میان اینجا
بقیه « چیییییی
جیمین « جیهوپ دخترا رو ببر بالا و حتی اگه صدای تیر شنیدید حق ندارین بیاین پایین...تهیونگ بیا اتاق من...
لونا « جیمین
جیمین « کاری که گفتم بکن...نگاهی به یونینگ که داشت با هوسوک بازی میکرد و میخندید کردم و رفتم پیشونیش رو بوسیدم...مراقب مامانی و خاله باش..باشه فندوق بابا؟
یونینگ «( خنده بچگونه) اینگ
لونا « بر خلاف میلم و با اسرار هوسوک رفتیم بالا
جیهوپ « تا در عمارت رو باز کردم یه پشمک مشکی پرید توی بغلم و چشم بسته این وروجک رو میشناختم....به به خانم پارک
لونا « هوسوکااااا...دلم برات تنگ شده بوددددد
جیهوپ « منم همین طور دردسر ساز...به صدای گریه بچه چشمای لونا گرد شد و دودستی زد تو سرش
لونا « خاک به سرم یونینگگگگگگ
جیمین « هوسوک سلامت روانی اینا مطمئنی کامله؟
هوسوک « اره ولی متاسفانه کمی خنگن
میهی « یاععععع اوپا
تهیونگ « جان؟
میهی « من صحبتی ندارم
جیهوپ « خدای من...خب ببینم چیکار کردی با خودت میهی خانم
تهیونگ « سوهوک نگاهی به پای میهی انداخت و اومد بهم گفت
جیهوپ « باید جاش بزنم و مطمئنم جیغش در میاد مگه اینکه سرگرمش کنی...میتونی؟
تهیونگ « اوکی...منو ببین بچه
میهی « هن؟
تهیونگ « چی بگم الان بهش....اینجوری نگام نکن
جیمین « خود درگیری دارین شماها؟
میهی و تهیونگ « نهه
میهی « آیییییییی هوسوکا
جیهوپ « خب جاش زدم فقط بالا و پایین نپر
میهی « درد میکنهههه
تهیونگ « بسه دیگه لوس بازی در نیار
لونا « یونینگ مامانی بیا بریم دایی هوپی تو ببینی...یونینگ رو بغل کردم و بردمش پایین...هوسوکاااا
جیهوپ « چیه بچه...آخیییییییی گوگولیییی..
راوی « جیهوپ یونینگ رو گرفت و کلی باهاش بازی کرد همشون مشغول بودن تا اینکه تلفن جیمین زنگ خورد و توجه همشون رو جلب کرد
لونا « وقتی تلفن جیمین زنگ خورد ناخداگاه کل حواسم سمت جیمین رفت و میدیم با هر حرف طرف پشت تلفن چهره اش در هم میشه و حسابی عصبی شده بود...قلبم تندتند میزد و دستام از استرس یخ کرده بود....
جیمین « با زنگ خوردن تلفنم صفحه رو لمس کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم...چی شده جان؟
جان « ار..ارباب پارک راستش
جیمین « چرا صدات میلرزه جان؟ چی شده؟
جان « چوی زنده اس و ربکا از دارک فرار کرده و...خب هکرمون میگه دارن میان عمارت شما....
جیمین « تو...تو چی گفتییی؟؟؟ چطور اجازه دادید...لعنتی افراد رو بیار اینجا..بعد از تمام شدن تماس گوشی رو پرت کردم و سرم رو با دستام گرفتم...وای وای...تهیونگ
تهیونگ « چی شده ؟؟ چرا اینقدر عصبی ای؟
جیمین « چوی و ربکا دارن میان اینجا
بقیه « چیییییی
جیمین « جیهوپ دخترا رو ببر بالا و حتی اگه صدای تیر شنیدید حق ندارین بیاین پایین...تهیونگ بیا اتاق من...
لونا « جیمین
جیمین « کاری که گفتم بکن...نگاهی به یونینگ که داشت با هوسوک بازی میکرد و میخندید کردم و رفتم پیشونیش رو بوسیدم...مراقب مامانی و خاله باش..باشه فندوق بابا؟
یونینگ «( خنده بچگونه) اینگ
لونا « بر خلاف میلم و با اسرار هوسوک رفتیم بالا
۱۰۱.۵k
۱۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.