ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟛
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟛
صدای ژاکلین توی خونه پیچیده بود
اونقدری کلافهبودیم که همه نادیدش میگرفتیم و هیچ کس بلند نمیشد که آرومش کنه
☆ ماری چرا این بچه خواب نداره؟
از اتاق خارج شدم و بالای سر ژاکلین نشستم
☆ آیگو تو چقدر اذیت میکنی ژاکلین... بذار بزرگ شی انقدر میام خونت اذیتت میکنم که جبران شه
ماری: اگه به من میرفت که انقدر جیغجیغو نبود
☆ جان؟ درست شنیدم؟ الان منظورت اینه که برادر بنده جیغجیغوعه؟! نه والا، داداش من بچه بود خیلیم ساکت بود
بیا بغل عمه...
ماری: مامان کجاست؟
☆ صبح زود رفته انگار؛ طفره نرو لابد بچه بودی جیغجیغو تشریف داشتی دیگه
ماری: چه طرز صحبت کردنه، نهخیر من اونقدر ساکت بودم حد نداشت
☆ خب پس چون زنوشوهر ساکت بودین این دختر اینطوری از آب در اومده(در حال خنده)
ماری: ولی هر چی برادرت ساکت بوده قشنگ معلومه تو تلافی کردی!
♤ ساکت، صدای ژاکلین کم بود شمام اضافه شدین
☆ غر نزن همینه که هست
♤ الان منظورت اینه که باید به این صدا عادت کنم؟
☆ نه
♤ پس....
☆ اگر خیلی برات آزار دهندست میتونی چند دقیقه بری بیرون ذهنتو خالی کنی
♤ بی خوابیت روی خلق و خوت تاثیر گذاشته
☆ شاید
ماری: عین دو تا جوجه نپرین به هم، سوآه ژاکلین رو بده بغل من
☆ نه تو بگیر بخواب دیشب چند بار گریه کرد درست نخوابیدی من حواسم هست
از اتاق بیرون اومدم و همونطور که ژاکلین بغلم بود روی صندلی چوبی متحرک حیاط نشستم
♤ مطمئنی خسته نمیشی؟
☆ خستگی قشنگه، وقتی خسته ای ذهن و مغزت آروم تره
♤ اما برای فراموش کردن خستگی درمان نیست
☆ فراموش کردن؟
♤ من میفهمم، منظورم احساسات آدمهاست...
☆ اشتباه نکن، پیچیدگی ذهن ربطی به احساسات نداره
سرش رو تکون داد و بعد به صحبت هاش ادامه داد:
♤ منشأ احساسات مغزه، مغز احساسات رو پردازش و درک میکنه، بدون مغز قلبی وجود نداره!
☆ اما گاهی خودِمغز احساساتی که به واسطه قلب تجربه کرده رو محکوم میکنه...
♤ اون فقط سردرگمه، طبقهبندی احساسات گمراه کنندست...
قلب و مغز رو از هم جدا نکن،
اونها مکمل هم هستن
☆ مکمل و متلاشیکننده!
♤ بذار بهت یادآوری کنم که هنوز برای گفتن این حرفها خیلی کوچیکی
☆ من اونقدرا بچه نیستم، فقط شاید درست معلوم نباشه یا بهم توجه نشه
ماری: نمیخوای اعتراف کنی؟
☆ مگه قرار نبود استراحت کنی؟
ماری: سوال رو با سوال جواب نمیدن
☆ به چی باید اعتراف کنم؟
ماری: قلمبه سلمبه حرف میزنی، قلب دختر کوچولوم جایی گیر کرده؟
☆ خب... شاید قبلا ولی الان... نه
ماری: قبلا یا همین الان... فرقی نداره، تو باید یاد بگیری دل نبندی به چیزی که ممکن نیست
برای اونها من هنوز یک بچه محسوب میشم پس بحث فایده ای نداشت
┈••✾••✾••✾••┈
صدای ژاکلین توی خونه پیچیده بود
اونقدری کلافهبودیم که همه نادیدش میگرفتیم و هیچ کس بلند نمیشد که آرومش کنه
☆ ماری چرا این بچه خواب نداره؟
از اتاق خارج شدم و بالای سر ژاکلین نشستم
☆ آیگو تو چقدر اذیت میکنی ژاکلین... بذار بزرگ شی انقدر میام خونت اذیتت میکنم که جبران شه
ماری: اگه به من میرفت که انقدر جیغجیغو نبود
☆ جان؟ درست شنیدم؟ الان منظورت اینه که برادر بنده جیغجیغوعه؟! نه والا، داداش من بچه بود خیلیم ساکت بود
بیا بغل عمه...
ماری: مامان کجاست؟
☆ صبح زود رفته انگار؛ طفره نرو لابد بچه بودی جیغجیغو تشریف داشتی دیگه
ماری: چه طرز صحبت کردنه، نهخیر من اونقدر ساکت بودم حد نداشت
☆ خب پس چون زنوشوهر ساکت بودین این دختر اینطوری از آب در اومده(در حال خنده)
ماری: ولی هر چی برادرت ساکت بوده قشنگ معلومه تو تلافی کردی!
♤ ساکت، صدای ژاکلین کم بود شمام اضافه شدین
☆ غر نزن همینه که هست
♤ الان منظورت اینه که باید به این صدا عادت کنم؟
☆ نه
♤ پس....
☆ اگر خیلی برات آزار دهندست میتونی چند دقیقه بری بیرون ذهنتو خالی کنی
♤ بی خوابیت روی خلق و خوت تاثیر گذاشته
☆ شاید
ماری: عین دو تا جوجه نپرین به هم، سوآه ژاکلین رو بده بغل من
☆ نه تو بگیر بخواب دیشب چند بار گریه کرد درست نخوابیدی من حواسم هست
از اتاق بیرون اومدم و همونطور که ژاکلین بغلم بود روی صندلی چوبی متحرک حیاط نشستم
♤ مطمئنی خسته نمیشی؟
☆ خستگی قشنگه، وقتی خسته ای ذهن و مغزت آروم تره
♤ اما برای فراموش کردن خستگی درمان نیست
☆ فراموش کردن؟
♤ من میفهمم، منظورم احساسات آدمهاست...
☆ اشتباه نکن، پیچیدگی ذهن ربطی به احساسات نداره
سرش رو تکون داد و بعد به صحبت هاش ادامه داد:
♤ منشأ احساسات مغزه، مغز احساسات رو پردازش و درک میکنه، بدون مغز قلبی وجود نداره!
☆ اما گاهی خودِمغز احساساتی که به واسطه قلب تجربه کرده رو محکوم میکنه...
♤ اون فقط سردرگمه، طبقهبندی احساسات گمراه کنندست...
قلب و مغز رو از هم جدا نکن،
اونها مکمل هم هستن
☆ مکمل و متلاشیکننده!
♤ بذار بهت یادآوری کنم که هنوز برای گفتن این حرفها خیلی کوچیکی
☆ من اونقدرا بچه نیستم، فقط شاید درست معلوم نباشه یا بهم توجه نشه
ماری: نمیخوای اعتراف کنی؟
☆ مگه قرار نبود استراحت کنی؟
ماری: سوال رو با سوال جواب نمیدن
☆ به چی باید اعتراف کنم؟
ماری: قلمبه سلمبه حرف میزنی، قلب دختر کوچولوم جایی گیر کرده؟
☆ خب... شاید قبلا ولی الان... نه
ماری: قبلا یا همین الان... فرقی نداره، تو باید یاد بگیری دل نبندی به چیزی که ممکن نیست
برای اونها من هنوز یک بچه محسوب میشم پس بحث فایده ای نداشت
┈••✾••✾••✾••┈
۱۲.۶k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.