پارت 3 فیک من
تیهونگ
یه روزی مثل همه ی روزا بود فقط فرق این بود که دختر عمویه عزیزم از انگیلس اومد تا پیش من درس بخونه
اولش مثل همیشه با جیمین مسخره بازی دراوردیم تا اینکه استاد اومد اروم گرفتم دیدم جئون جونگ کوک داره با بقلیش پچ پچ میکنه خیلی دلم مخواست یه چیزی بهش بگم ولی باید عین ادم رفتار میکردم حداقل تا وقتی که تالیا میومد
تالیا واردشد خیلی فرق کرده بود انگار یهو بالغ شده تعجبمو برای خودم نگه داشتم قیافه بچه ها دیدنی بود چشماشون داشت از حدقه در میومد فقط یه نفر مثل همیشه یخ و بی احساس بود جئون جونگ کوک وقتی تالیا گفت میخواد پیش من بشینه رو نگو همه میخواستن با چشاشون منو خفه کنن وقتی دیدن صمیمیم که دیگه از تعجب دهناشون باز مونده بود انتظارشو نداشتم همون رو اول بهم بگه پسر عمو از بچگی تا الان خیلی عوض شده تا اومد بشینه زنگ خورد استاد نگه ش داشته بود منم که از سر عادت رو به روی در پشتی منتظر جیمین شدم تا باهاش برم خوابگاه تا جمین اومد گفت : اون دختر خوشگله کوش ؟
- ای وای تو دانشگاه جاش گذاشتم
- خنگول بدو تا شاهزاده خانم گم نشده
رفتم تو مدرسه وداخل راه رو اون صحنه رو دیدم برگشتم و به جیمین گفتم : بریم شاهزاده خانم قصد داره با کسه دیگه بیاد بریم وبه سمت خوابگاه راه افتادیم
جونگ کوک
اومدم از اون دیونه خونه بیرون تیم فوتبالو دیدم داشتن تمرین میکردن به فکر افتادم چرا من باید بخاطر تیهونگ تو این دیونه خونه درس بخونم اون کاری کرد که من اینجا باشم
اونقدر غرق فکر کردن شده بودم که توپی که با سرعت نور میومد سمت سرمو ندیدم توپ با سرم برخورد کرد
یکی از بچه های تیم : حالت خوبه ؟ خیلی بد خورد بهت
- من خوبم
- برو درمانگاه چکت کنن
- لازم نیست من خ و یهو چشمام سیاهی رفت و رو زمین افتادم
...
چشمام رو باز کردم تو درمانگاه بودم سرم داشت از درد میترکید
مسئول درمانگاه : بلند نشو بگیر بخواب سرت بد ضربه خورده
- باشه
و چشمامو بستم
امیدوارم خوشتون بیاد 💜✨
یه روزی مثل همه ی روزا بود فقط فرق این بود که دختر عمویه عزیزم از انگیلس اومد تا پیش من درس بخونه
اولش مثل همیشه با جیمین مسخره بازی دراوردیم تا اینکه استاد اومد اروم گرفتم دیدم جئون جونگ کوک داره با بقلیش پچ پچ میکنه خیلی دلم مخواست یه چیزی بهش بگم ولی باید عین ادم رفتار میکردم حداقل تا وقتی که تالیا میومد
تالیا واردشد خیلی فرق کرده بود انگار یهو بالغ شده تعجبمو برای خودم نگه داشتم قیافه بچه ها دیدنی بود چشماشون داشت از حدقه در میومد فقط یه نفر مثل همیشه یخ و بی احساس بود جئون جونگ کوک وقتی تالیا گفت میخواد پیش من بشینه رو نگو همه میخواستن با چشاشون منو خفه کنن وقتی دیدن صمیمیم که دیگه از تعجب دهناشون باز مونده بود انتظارشو نداشتم همون رو اول بهم بگه پسر عمو از بچگی تا الان خیلی عوض شده تا اومد بشینه زنگ خورد استاد نگه ش داشته بود منم که از سر عادت رو به روی در پشتی منتظر جیمین شدم تا باهاش برم خوابگاه تا جمین اومد گفت : اون دختر خوشگله کوش ؟
- ای وای تو دانشگاه جاش گذاشتم
- خنگول بدو تا شاهزاده خانم گم نشده
رفتم تو مدرسه وداخل راه رو اون صحنه رو دیدم برگشتم و به جیمین گفتم : بریم شاهزاده خانم قصد داره با کسه دیگه بیاد بریم وبه سمت خوابگاه راه افتادیم
جونگ کوک
اومدم از اون دیونه خونه بیرون تیم فوتبالو دیدم داشتن تمرین میکردن به فکر افتادم چرا من باید بخاطر تیهونگ تو این دیونه خونه درس بخونم اون کاری کرد که من اینجا باشم
اونقدر غرق فکر کردن شده بودم که توپی که با سرعت نور میومد سمت سرمو ندیدم توپ با سرم برخورد کرد
یکی از بچه های تیم : حالت خوبه ؟ خیلی بد خورد بهت
- من خوبم
- برو درمانگاه چکت کنن
- لازم نیست من خ و یهو چشمام سیاهی رفت و رو زمین افتادم
...
چشمام رو باز کردم تو درمانگاه بودم سرم داشت از درد میترکید
مسئول درمانگاه : بلند نشو بگیر بخواب سرت بد ضربه خورده
- باشه
و چشمامو بستم
امیدوارم خوشتون بیاد 💜✨
۱۹.۱k
۰۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.