💢 عشق و انتقام 💢p³
سلاممممم کیوتام ببخشید یکمی دیر پارت میزارم 🙃
- بیاین
( با ترس لرز همراه با اون پسره و بادیگارد رفتم تو اتاق ارباب حتی صداش لرز ب جونم مینداخت حتی خودمم نمیدونم چرا اینقدر ازش میترسیدم اونکه ب من رحم کرد و شکنجه کردنم صرف نظر کرد اخه چرا اصن چرا من ب اینجا اومده بودمو اینجوری قرار بود ازش خارج بشم کلی چرا توی اون چن ثانیه مغزمو فشار میداد رفتیم تو )
_ لی ا.ت انتخاب خوبیه ته
&معلومه من همیشه سلیقه خوبی دارم داداش کوچولو
_ اما مطمئن نیستم این یکی فروشی باشع
& «باحالت گیج و سر در گم » ینی چی مطمئن نیستی فروشی باشه خب من ک گفتم هر مقداری ک بخوای پول بابتشون میدم اصن ...
_ گفتم فروشی نیست انگار اشتباهی بردنش اونجا بهتر...
& در هر صورت من اونو میخوام
_ منم دارم میگم بهتره دست رو این یکی نذاری چون پیش فروش شده
( با اون پسره ک انگار داداشش بود دلشت بحث میکرد اونم سر من برام اول خیلی عجیب بودش اما کل بدنم یخ کرد وقتی گفت پیش فروشی ام کل تنم یخ کرد اگه قرار نیس ب این یکی فروخته بشم ینی قرارع ب نفر دیگه بفروشن منو واییییی خداااااا چرا من باید ایقدر بدبخت و بد شانس باشممممم
مامان کجایی ک ببینی بچه هات ب خاک سیاه نشستن
معلوم نیست قراره چ بلایی سر دخترت بیاد اخهههه چرا من اینجام چرا باید اینقدر بی دست و پام اخه من که اینطوری نبودم . چرا باید جوونیمو
ب جای اینکه دنبال سلبریتی ها و لباس و مد و درس باشم باید مواظب باشم موقعیتمو خوب بچسبم تا بدبخت تر از این نشم
همینطور ک توی خودم بودم صدای ارباب بلند شد داشت با بادیگاردش صحبت میکرد
_ هی جرج ب نظرت با این دختره چیکار کنم
@ نمیدونم قربان هرطور خودتون میدونید
_ ب نظرم فعلا برگرده سر کار قبلیش تا بعد در موردش تصمیم بگیرم
ا اون داشت در مورد زندگیم تصمیم میگرفت باورم نمیشد سر یه فضولی کوچیک کارم ب اینجاها بکشع ولی بازم ب خیر گذشت ممکن ب عنوان برده ب یکی از اون عوضی ها فروخته بشم
_ هی لی ا.ت برگرد سر کارت
نمیدونستم چ واکنشی نشون بدمو همینطوری مبهوت بهش نگاه میکردم تا حالا ب قیافش توجه نکرده بودم اون واقعا جذابه البته دلیل توجه نکردنم هم ترسم بود
_ اهای ب چی زل زدی برو سر کارت ببینم و گرنه میگم اون ببرتت ب همونجایی ک قرار بود باشی و با نگاه ب بادیگاردش جرج اشاره کرد
کل تنم لرزید و با صدایی اروم و بچگانه ای گفتم
+ چ چ چشم
و رفتم بیرونو در رو بستم و سریع ب سمت اشپزخونه راه افتادم وقتی رسیدم
کیونگ مین و جسی سریع متوجه حضورم شدن و ب سمتم اومدن
( علامت کیونگ مین# علامت جسی٫)
# کجا بودییی ا.تتتتت تو رفتی اتاق ارباب رو تمیز کنی و بعد سه روز برگشتی چ اتفاقی افتاد هان
٫ باو کی مین بزار بدبخت نفس بکشه هنوز برنگشته میخوای حرف بزنه حتما یه دسته گلی ب اب داده دیگه
+ سلام خیلی ممنون ک دارین ارومم میکنین بابا یه لحظه نفس بگیرین و جسی جان خیلی ممنون از تعریفت
٫ خب مگه دروغ میگم😑
+ عه نه راس میگی 😐
# ا.ت میشه توضیح بدی چیشد
ت همون لحظه یاد عکس جسی افتادم ک توی اون پوشه بود دوباره چشام سیاهی رفت و گوشام کر شد و با داد کیونگ مین ب خودم اومدم
# ااااا.تتتتت چ مرگته بگو چته چیشده
+ میشه فعلا تنهام بذاری خودم همه چیز رو واستون تعریف میکنم
همون لحظه سر کارگر اومد و کلی غر زد
ب حرفاش توجه نکردم و ذهنم پیش جسی بود یعنی چیکار میتونستم بکنم جسی در اصل المانی بود و خیلی خوش قیافه بود چشمهای سبز زمردی پوست روشن موهای بلند و فندقی رنگی داشت
قد بلند و اندام لاغری داشت
اون برای سفر با خانوادش ب کره اومده بوده . اما بعد جوری ک حتی خودشم نمیدونه سر از اینجا در اورده
ذهنم ب کل درگیرش بود ینی چ اتفاقی میفته
ذهنم درگیر همین چیزا بود ک سونگ وان ( یکی از خدمتکار ها ) اومد و گفت : ا.ت بجنب نمیدونم چیکار کردی اما همین حالا منو فرستادن تا تو رو ببرم اتاق ارباب
+ چ چی چییییی گفتن ارباب منو خواسته
سونگ وان: اره نابغه ولی بجنب
+ باشه با شنیدن این خبر کل ذهنم یخ کرد ینی موضوع چیه ارباب با من چیکار داره
خدای من چیکار باید بکنم توی همین فکر بودم ک دیدم رسیدم ب اتاقش
دستام میلرزید و عرق کرده بود در زدم
_ بیا تو
+ تعظیمی کردم و گفتم س سلام ارباب
_ خب خب بگو چی دیدی
+ بله
_ میگم توی اون پوشه چ چیز هایی دیدی
+ هیچی ، هیچی ندیدم
_ دروغ نگو ا.ت ب هرکسی بتونی دروغ بگی ب من نمیتونی
+ ارباب من واقعا راست میگم
_ ببین دارم با زبون خوش ازت میپرسم میگی یانه ی وقت ب سرت نزده ک دوستتو فراری بدی
بعد شنیدن این حرف کل تنم یخ کرد اما داشتم یکم مث قبل میشدم و جرئت پیدا میکردم
+ منظورتون رو نمیفهمم هوانگ کیونگ مین رو میگید برای چی فراری بدمش
_ خیلی هم خوب منظورمو میفهمی خانم لی
خب خب کیوتام 🥺🤍 حمایت لطفاً 🙂❤️
- بیاین
( با ترس لرز همراه با اون پسره و بادیگارد رفتم تو اتاق ارباب حتی صداش لرز ب جونم مینداخت حتی خودمم نمیدونم چرا اینقدر ازش میترسیدم اونکه ب من رحم کرد و شکنجه کردنم صرف نظر کرد اخه چرا اصن چرا من ب اینجا اومده بودمو اینجوری قرار بود ازش خارج بشم کلی چرا توی اون چن ثانیه مغزمو فشار میداد رفتیم تو )
_ لی ا.ت انتخاب خوبیه ته
&معلومه من همیشه سلیقه خوبی دارم داداش کوچولو
_ اما مطمئن نیستم این یکی فروشی باشع
& «باحالت گیج و سر در گم » ینی چی مطمئن نیستی فروشی باشه خب من ک گفتم هر مقداری ک بخوای پول بابتشون میدم اصن ...
_ گفتم فروشی نیست انگار اشتباهی بردنش اونجا بهتر...
& در هر صورت من اونو میخوام
_ منم دارم میگم بهتره دست رو این یکی نذاری چون پیش فروش شده
( با اون پسره ک انگار داداشش بود دلشت بحث میکرد اونم سر من برام اول خیلی عجیب بودش اما کل بدنم یخ کرد وقتی گفت پیش فروشی ام کل تنم یخ کرد اگه قرار نیس ب این یکی فروخته بشم ینی قرارع ب نفر دیگه بفروشن منو واییییی خداااااا چرا من باید ایقدر بدبخت و بد شانس باشممممم
مامان کجایی ک ببینی بچه هات ب خاک سیاه نشستن
معلوم نیست قراره چ بلایی سر دخترت بیاد اخهههه چرا من اینجام چرا باید اینقدر بی دست و پام اخه من که اینطوری نبودم . چرا باید جوونیمو
ب جای اینکه دنبال سلبریتی ها و لباس و مد و درس باشم باید مواظب باشم موقعیتمو خوب بچسبم تا بدبخت تر از این نشم
همینطور ک توی خودم بودم صدای ارباب بلند شد داشت با بادیگاردش صحبت میکرد
_ هی جرج ب نظرت با این دختره چیکار کنم
@ نمیدونم قربان هرطور خودتون میدونید
_ ب نظرم فعلا برگرده سر کار قبلیش تا بعد در موردش تصمیم بگیرم
ا اون داشت در مورد زندگیم تصمیم میگرفت باورم نمیشد سر یه فضولی کوچیک کارم ب اینجاها بکشع ولی بازم ب خیر گذشت ممکن ب عنوان برده ب یکی از اون عوضی ها فروخته بشم
_ هی لی ا.ت برگرد سر کارت
نمیدونستم چ واکنشی نشون بدمو همینطوری مبهوت بهش نگاه میکردم تا حالا ب قیافش توجه نکرده بودم اون واقعا جذابه البته دلیل توجه نکردنم هم ترسم بود
_ اهای ب چی زل زدی برو سر کارت ببینم و گرنه میگم اون ببرتت ب همونجایی ک قرار بود باشی و با نگاه ب بادیگاردش جرج اشاره کرد
کل تنم لرزید و با صدایی اروم و بچگانه ای گفتم
+ چ چ چشم
و رفتم بیرونو در رو بستم و سریع ب سمت اشپزخونه راه افتادم وقتی رسیدم
کیونگ مین و جسی سریع متوجه حضورم شدن و ب سمتم اومدن
( علامت کیونگ مین# علامت جسی٫)
# کجا بودییی ا.تتتتت تو رفتی اتاق ارباب رو تمیز کنی و بعد سه روز برگشتی چ اتفاقی افتاد هان
٫ باو کی مین بزار بدبخت نفس بکشه هنوز برنگشته میخوای حرف بزنه حتما یه دسته گلی ب اب داده دیگه
+ سلام خیلی ممنون ک دارین ارومم میکنین بابا یه لحظه نفس بگیرین و جسی جان خیلی ممنون از تعریفت
٫ خب مگه دروغ میگم😑
+ عه نه راس میگی 😐
# ا.ت میشه توضیح بدی چیشد
ت همون لحظه یاد عکس جسی افتادم ک توی اون پوشه بود دوباره چشام سیاهی رفت و گوشام کر شد و با داد کیونگ مین ب خودم اومدم
# ااااا.تتتتت چ مرگته بگو چته چیشده
+ میشه فعلا تنهام بذاری خودم همه چیز رو واستون تعریف میکنم
همون لحظه سر کارگر اومد و کلی غر زد
ب حرفاش توجه نکردم و ذهنم پیش جسی بود یعنی چیکار میتونستم بکنم جسی در اصل المانی بود و خیلی خوش قیافه بود چشمهای سبز زمردی پوست روشن موهای بلند و فندقی رنگی داشت
قد بلند و اندام لاغری داشت
اون برای سفر با خانوادش ب کره اومده بوده . اما بعد جوری ک حتی خودشم نمیدونه سر از اینجا در اورده
ذهنم ب کل درگیرش بود ینی چ اتفاقی میفته
ذهنم درگیر همین چیزا بود ک سونگ وان ( یکی از خدمتکار ها ) اومد و گفت : ا.ت بجنب نمیدونم چیکار کردی اما همین حالا منو فرستادن تا تو رو ببرم اتاق ارباب
+ چ چی چییییی گفتن ارباب منو خواسته
سونگ وان: اره نابغه ولی بجنب
+ باشه با شنیدن این خبر کل ذهنم یخ کرد ینی موضوع چیه ارباب با من چیکار داره
خدای من چیکار باید بکنم توی همین فکر بودم ک دیدم رسیدم ب اتاقش
دستام میلرزید و عرق کرده بود در زدم
_ بیا تو
+ تعظیمی کردم و گفتم س سلام ارباب
_ خب خب بگو چی دیدی
+ بله
_ میگم توی اون پوشه چ چیز هایی دیدی
+ هیچی ، هیچی ندیدم
_ دروغ نگو ا.ت ب هرکسی بتونی دروغ بگی ب من نمیتونی
+ ارباب من واقعا راست میگم
_ ببین دارم با زبون خوش ازت میپرسم میگی یانه ی وقت ب سرت نزده ک دوستتو فراری بدی
بعد شنیدن این حرف کل تنم یخ کرد اما داشتم یکم مث قبل میشدم و جرئت پیدا میکردم
+ منظورتون رو نمیفهمم هوانگ کیونگ مین رو میگید برای چی فراری بدمش
_ خیلی هم خوب منظورمو میفهمی خانم لی
خب خب کیوتام 🥺🤍 حمایت لطفاً 🙂❤️
۱۲.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.