دست نیافتنی
دست نیافتنی 🖤
part8
از زبان تهیونگ
ات فقط وقتایی ساکت و بی آزار بود که خواب بود بقیه موقع ها همیشه در حال حرص دادن این و اونه
غرق در خواب بود خیلی ناز خوابش برده بود عین یه بچه گربه خوابیده بود دوست داشتم فقط از شب تا صبح نگاهش کنم اما از اتاقش رفتم بیرون ولی قبل از اینکه درو پشت سرم ببندم برای چند لحظه برگشتم تا نگاهش کنم
از زبان ات
صبح با یکم سر درد از خواب بیدار شدم ظاهراً دیشب خیلی مست کرده بودم دست خودم نبود اصلأ مراقب خودم نبودم تنها چیزی که می خواستم فقط یکم آرامش بود که کمکم کنه از افکاراتم دور شم
از روی تخت پاشدم و رفتم دست و صورتمو یه آبی زدم و خودمو تو آینه مرتب کردم
هنوز لباسای دیشب تنم بود صبر کن ببینم من دیشب خیلی مست بودم و هیچی حالیم نبود فقط یادم میاد که تهیونگ اومد روی صندلی کناریم نشست انقدر بی حس و حال بودم که نفهمیدم کی چشمامو بستم و خوابم برد یعنی دیشب کی منو آورد روی تختم گذاشتم
لباسامو عوض کردم و از اتاقم اومدم بیرون
مادر شوهرم رو با سانا دیدم که داشتن آروم پچ پچ می کردن ندیدنم آروم رفتم یجا قایم شدم تا بهتر صداشونو بشنوم تا متوجه ی حرفایی که خیلی یواشکی بهم می زدن بشم
مادر شوهر ات: سانا عزیزم تو اصلا نگران نباش تهیونگو هر جور که شده راضیش می کنم فقط تو هم تو این مدت بیشتر دور و ورش باش و تو هر شرایطی کنارش بمون تا بفهمه تو بهترین انتخاب براشی
سانا: اما زن عمو اگه تهیونگ... نزاشت ادامه ی حرفشو بزنه
مادر شوهر ات: سانا بهت که گفتم هیچ اتفاقی نمیافته تو فقط باید کاملا حواستو جمع کنی و کارهایی رو که بهت گفتمو مو به مو انجام بدی تا مشکلی پیش نیاد
نمی دونستم دقیقاً دارن درباره ی چی حرف میزدن ظاهراً دیگه حرف زدناشون تموم شده بود تصمیم گرفتم دیگه خودمو مخفی نکنم و جاسوسی شونو نکنم
تا اومدم که از بغلشون رد بشم بهم تیکه انداختن
سانا: ات ظاهراً دیشب واقعاً خیلی مست بودی و خوابت برده بود تهیونگ تو رو کولت کردو آوردت خونه
با تعجب برگشتم سمتش پس یعنی دیشب تهیونگ منو برده بود تو اتاقم و گذاشتم رو تخت؟
ات: تهیونگ الان کجاست؟ یدفه یاد حرف دیشبش که گفت فردا صبح برمیگرده آمریکا یعنی حداقل بدون اینکه ازم خداحافظی کنه رفته یعنی انقدر دیگه براش اهمیتی نداشتم؟
مادر شوهر ات: فکر نمی کنم دونستن این موضوع ربطی بهت داشته باشه
یدفه صدای چلسی رو از پشت سرم شنیدم اومد کنارم و رو به من کرد
چلسی: دنبال تهیونگ می گردی؟ نگران نباش رفته یه سرس کارهاشو انجام بده زود برمیگرده
با حرف چلسی خیالم راحت شد همش خدا خدا می کردم که نرفته باشه می خواستم حداقل یک بار دیگه قبل از اینکه بره ببینمش
چلسی بهم گفت که با هم بریم خرید و منم قبول کردم که باهاش برم خرید
part8
از زبان تهیونگ
ات فقط وقتایی ساکت و بی آزار بود که خواب بود بقیه موقع ها همیشه در حال حرص دادن این و اونه
غرق در خواب بود خیلی ناز خوابش برده بود عین یه بچه گربه خوابیده بود دوست داشتم فقط از شب تا صبح نگاهش کنم اما از اتاقش رفتم بیرون ولی قبل از اینکه درو پشت سرم ببندم برای چند لحظه برگشتم تا نگاهش کنم
از زبان ات
صبح با یکم سر درد از خواب بیدار شدم ظاهراً دیشب خیلی مست کرده بودم دست خودم نبود اصلأ مراقب خودم نبودم تنها چیزی که می خواستم فقط یکم آرامش بود که کمکم کنه از افکاراتم دور شم
از روی تخت پاشدم و رفتم دست و صورتمو یه آبی زدم و خودمو تو آینه مرتب کردم
هنوز لباسای دیشب تنم بود صبر کن ببینم من دیشب خیلی مست بودم و هیچی حالیم نبود فقط یادم میاد که تهیونگ اومد روی صندلی کناریم نشست انقدر بی حس و حال بودم که نفهمیدم کی چشمامو بستم و خوابم برد یعنی دیشب کی منو آورد روی تختم گذاشتم
لباسامو عوض کردم و از اتاقم اومدم بیرون
مادر شوهرم رو با سانا دیدم که داشتن آروم پچ پچ می کردن ندیدنم آروم رفتم یجا قایم شدم تا بهتر صداشونو بشنوم تا متوجه ی حرفایی که خیلی یواشکی بهم می زدن بشم
مادر شوهر ات: سانا عزیزم تو اصلا نگران نباش تهیونگو هر جور که شده راضیش می کنم فقط تو هم تو این مدت بیشتر دور و ورش باش و تو هر شرایطی کنارش بمون تا بفهمه تو بهترین انتخاب براشی
سانا: اما زن عمو اگه تهیونگ... نزاشت ادامه ی حرفشو بزنه
مادر شوهر ات: سانا بهت که گفتم هیچ اتفاقی نمیافته تو فقط باید کاملا حواستو جمع کنی و کارهایی رو که بهت گفتمو مو به مو انجام بدی تا مشکلی پیش نیاد
نمی دونستم دقیقاً دارن درباره ی چی حرف میزدن ظاهراً دیگه حرف زدناشون تموم شده بود تصمیم گرفتم دیگه خودمو مخفی نکنم و جاسوسی شونو نکنم
تا اومدم که از بغلشون رد بشم بهم تیکه انداختن
سانا: ات ظاهراً دیشب واقعاً خیلی مست بودی و خوابت برده بود تهیونگ تو رو کولت کردو آوردت خونه
با تعجب برگشتم سمتش پس یعنی دیشب تهیونگ منو برده بود تو اتاقم و گذاشتم رو تخت؟
ات: تهیونگ الان کجاست؟ یدفه یاد حرف دیشبش که گفت فردا صبح برمیگرده آمریکا یعنی حداقل بدون اینکه ازم خداحافظی کنه رفته یعنی انقدر دیگه براش اهمیتی نداشتم؟
مادر شوهر ات: فکر نمی کنم دونستن این موضوع ربطی بهت داشته باشه
یدفه صدای چلسی رو از پشت سرم شنیدم اومد کنارم و رو به من کرد
چلسی: دنبال تهیونگ می گردی؟ نگران نباش رفته یه سرس کارهاشو انجام بده زود برمیگرده
با حرف چلسی خیالم راحت شد همش خدا خدا می کردم که نرفته باشه می خواستم حداقل یک بار دیگه قبل از اینکه بره ببینمش
چلسی بهم گفت که با هم بریم خرید و منم قبول کردم که باهاش برم خرید
۵.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.