اکنون عشق حقیقی پارت ۱۳
از زبان شینوبو:
گیو هم شوالیه شده بود
ولی خوش گذرونیش به این بود که خیلی خندیدیم درسته بچه نبودیم که بریم و کلات بگیریم ولی اینکه روز هالووین بخندی خیلی حال میده
رفتیم یه مهمونی کوچیک که یکی از بچه هامون گرفته بود
مهمونی خیلی باحال بود
سانمی در گوش گیو یه چیزی گفت که به نظرم گفت بره توی اتاق
تروکو گفت برو توی اتاق
رفتم توی اتاق گیو منتظر بود که یه چیزی بگم دوباره برای بار سوم
تروکو از پایین دیوار نگاه میکرد سانمی هم از بالای دیوار
گیو اومد در گوشم گفت:خودم نمیدونم چه خبر شده
خودمم نمیدونستم ولی مجبور شدم یه چیزی بگم دیگه ولی بالاخره گفتم
اومد بیرون تروکو اومد سمتم گفت:بهش گفتی
گفتم:آره گفتم بهش
مشتش را برد هوا و پرید و گفت:آره
سانمی هم پیش گیو همین رو گفت و دقیقا بر عکس تروکو مشتش رو از پایین برد و گفت آره
خلاصه که مهمونی که تموم شد تروکو و سانمی یه جوری حرف میزدن انگار نقشه دارن
تروکو و سانمی واقعا مارو تنها گذاشتن و رفتن عقب و منتظر موندن تا ما حرف بزنیم
شروع کردیم چرت و پرت گفتن و حرف زدن
دو تاشون منتظر موندن یه موضوعی بگیم و حرف بزنیم
تروکو و سانمی مدام در گوش هم حرف میزدن
تا اینکه دیدیم غیب شدن
خیابون هم خلوت بود یعنی من و گیو تنها بودیم
مثل دیوونه ها خواستم گریه کنم
واقعا هم کردم ولی اشک شوق بود
بلند بلند اشک شوق میریختم
گیو ازم پرسید:چیشده؟
گفتم:خوشحالم خوشحالم که دیدمت
چو همین طور اشک میریختم
از گیو یه لبخند ملایم دیدم
عجیب بود چون تاحالا لبخند نزده بود اومد سمتم همین طوری که روی زمین اشک میریختم اومد بالا سرم دستش رو اورد سمتم
گفت:کمک میخوای؟
دستش رو گرفتم و بلند شدم و همون موقه که گیو اومد سمت صورتم
تروکو و سانمی پیداشون شد...
ادامه دارد...
گیو هم شوالیه شده بود
ولی خوش گذرونیش به این بود که خیلی خندیدیم درسته بچه نبودیم که بریم و کلات بگیریم ولی اینکه روز هالووین بخندی خیلی حال میده
رفتیم یه مهمونی کوچیک که یکی از بچه هامون گرفته بود
مهمونی خیلی باحال بود
سانمی در گوش گیو یه چیزی گفت که به نظرم گفت بره توی اتاق
تروکو گفت برو توی اتاق
رفتم توی اتاق گیو منتظر بود که یه چیزی بگم دوباره برای بار سوم
تروکو از پایین دیوار نگاه میکرد سانمی هم از بالای دیوار
گیو اومد در گوشم گفت:خودم نمیدونم چه خبر شده
خودمم نمیدونستم ولی مجبور شدم یه چیزی بگم دیگه ولی بالاخره گفتم
اومد بیرون تروکو اومد سمتم گفت:بهش گفتی
گفتم:آره گفتم بهش
مشتش را برد هوا و پرید و گفت:آره
سانمی هم پیش گیو همین رو گفت و دقیقا بر عکس تروکو مشتش رو از پایین برد و گفت آره
خلاصه که مهمونی که تموم شد تروکو و سانمی یه جوری حرف میزدن انگار نقشه دارن
تروکو و سانمی واقعا مارو تنها گذاشتن و رفتن عقب و منتظر موندن تا ما حرف بزنیم
شروع کردیم چرت و پرت گفتن و حرف زدن
دو تاشون منتظر موندن یه موضوعی بگیم و حرف بزنیم
تروکو و سانمی مدام در گوش هم حرف میزدن
تا اینکه دیدیم غیب شدن
خیابون هم خلوت بود یعنی من و گیو تنها بودیم
مثل دیوونه ها خواستم گریه کنم
واقعا هم کردم ولی اشک شوق بود
بلند بلند اشک شوق میریختم
گیو ازم پرسید:چیشده؟
گفتم:خوشحالم خوشحالم که دیدمت
چو همین طور اشک میریختم
از گیو یه لبخند ملایم دیدم
عجیب بود چون تاحالا لبخند نزده بود اومد سمتم همین طوری که روی زمین اشک میریختم اومد بالا سرم دستش رو اورد سمتم
گفت:کمک میخوای؟
دستش رو گرفتم و بلند شدم و همون موقه که گیو اومد سمت صورتم
تروکو و سانمی پیداشون شد...
ادامه دارد...
۲.۴k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.