عشق خوناشامی من پارت ۲۷
عشق خوناشامی من پارت ۲۷
ویو ا/ت: صبح با نوازش یکی از خواب بیدار شدم چشمم رو باز کردم یکم از بغل جونگکوک اومدم بیرون دیدم داره نگام میکنه و موهام رو نوازش میکنه
جونگکوک: صبح بخیر فرشتهی خابالوی من پا نمیشی باید بریم به نقشه هامون برسیم
ا/ت: یکم که فکر کردم یادم اومد پاشدم
اره حالا پاشو بریممممم
مثل برق و باد دویدم سمت دسشویی که زودتر کارام رو بکنم
جونگکوک: (خنده) انگار خیلی مشتاقی
ا/ت: رفتم داخل دسشویی یکم حالت تهوع داشتم نمیدونم چرا شابد بخاطر اینه که هنوز چیزی نخوردم
اومدم بیرون و با جونگکوک رفتیم سر میز صبحونه که دیدیم همه اونجان ما هم رفتیم رو دو تا صندلی نشستیم در طول صبحونه من و جونگکوک فقط حواسمون به لینا و جیمین بود که چطور به هم نگاه میکنن یه لحظه لینا زول زده بود به جیمین که جیمین سرش آورد بالا و با لینا چشم تو چشم شدن لینا اینقد هول شد نزدیک بود از روی صندلی بیوفته اون لحظه منو جونگکوک نزدیک بود از خنده بترکیم
لینا: آهای ا/ت فک نکن هواسم بهت نیس از صب داری ریز ریز میخندی چی شده
ا/ت: نه بابا من که چیزیم نیست ولی تو چرا اینقد هواست به اطرافه
لینا: چییییی
ا/ت: (خنده ریز) هیچی بابا
خلاصه صبحونه خوردیم وقتی صبحونه خوردم حالم بهتر شد
جونگکوک کار داشت برای همین باید میرفت بیرون پس تصمیم گرفتم تنهایی به نقشه هامون عمل کنم
هر چی فکر کردم چیز خاصی به ذهنم نرسید کلافه شدم و روی تخت ولو شده بودم که جونگکوک اومد داخل اتاق
جونگکوک: (خندههههه) عروسک چرا این شکلی شدی
ا/ت: خب برای ازیت کردن لینا و جیمین چیزی به ذهنم نرسید برای همین کلافهام
جونگکوک: حالا اشکال نداره پاشو با هم یه فکری میکنیم
ا/ت: اوکی
نشستیم چند دقیقه با هم فکر کردیم که جونگکوک فکری به ذهنش رسید
جونگکوک: اها گرفتم چیکار کنیم
ا/ت: چیکار
جونگکوک براش توضیح میده
ا/ت: فکرت عالیه
رفتن سراغ انجامش
ادامه دارد...
حمایت کنید
ویو ا/ت: صبح با نوازش یکی از خواب بیدار شدم چشمم رو باز کردم یکم از بغل جونگکوک اومدم بیرون دیدم داره نگام میکنه و موهام رو نوازش میکنه
جونگکوک: صبح بخیر فرشتهی خابالوی من پا نمیشی باید بریم به نقشه هامون برسیم
ا/ت: یکم که فکر کردم یادم اومد پاشدم
اره حالا پاشو بریممممم
مثل برق و باد دویدم سمت دسشویی که زودتر کارام رو بکنم
جونگکوک: (خنده) انگار خیلی مشتاقی
ا/ت: رفتم داخل دسشویی یکم حالت تهوع داشتم نمیدونم چرا شابد بخاطر اینه که هنوز چیزی نخوردم
اومدم بیرون و با جونگکوک رفتیم سر میز صبحونه که دیدیم همه اونجان ما هم رفتیم رو دو تا صندلی نشستیم در طول صبحونه من و جونگکوک فقط حواسمون به لینا و جیمین بود که چطور به هم نگاه میکنن یه لحظه لینا زول زده بود به جیمین که جیمین سرش آورد بالا و با لینا چشم تو چشم شدن لینا اینقد هول شد نزدیک بود از روی صندلی بیوفته اون لحظه منو جونگکوک نزدیک بود از خنده بترکیم
لینا: آهای ا/ت فک نکن هواسم بهت نیس از صب داری ریز ریز میخندی چی شده
ا/ت: نه بابا من که چیزیم نیست ولی تو چرا اینقد هواست به اطرافه
لینا: چییییی
ا/ت: (خنده ریز) هیچی بابا
خلاصه صبحونه خوردیم وقتی صبحونه خوردم حالم بهتر شد
جونگکوک کار داشت برای همین باید میرفت بیرون پس تصمیم گرفتم تنهایی به نقشه هامون عمل کنم
هر چی فکر کردم چیز خاصی به ذهنم نرسید کلافه شدم و روی تخت ولو شده بودم که جونگکوک اومد داخل اتاق
جونگکوک: (خندههههه) عروسک چرا این شکلی شدی
ا/ت: خب برای ازیت کردن لینا و جیمین چیزی به ذهنم نرسید برای همین کلافهام
جونگکوک: حالا اشکال نداره پاشو با هم یه فکری میکنیم
ا/ت: اوکی
نشستیم چند دقیقه با هم فکر کردیم که جونگکوک فکری به ذهنش رسید
جونگکوک: اها گرفتم چیکار کنیم
ا/ت: چیکار
جونگکوک براش توضیح میده
ا/ت: فکرت عالیه
رفتن سراغ انجامش
ادامه دارد...
حمایت کنید
۱۲.۳k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.