《 اولین دیدار برای چندمین بار 》پارت 3
ویو ات :
چشمام رو آروم باز کردم . صبح شده بود . پاشدم و همونجوری رفتم پایین .
مینا هنوز خواب بود . حالم خوب نبود . رفتم دسشویی و کارای لازم رو کردم و برگشتم توی اتاقم . برای اینکه حالم بهتر بشه تصمیم گرفتم برم بیرون . لباسم رو عوض کردم ، یک میکاپ ساده کردم ، موهام رو دم اسبی بستم و رفتم بیرون خونه .
هوا خیلی خوب بود . نفسی تازه کردم و شروع به راه رفتن کردم .
راهم پر درخت هایی بود که تازه شکوفه زده بودن . خیلی حس خوبی داشتم .
سرم پایین بود که خوردم به یکی . سرمو بالا کردم ،
کای : ببخشید ، ات ؟
ات : معذرت میخوام ، شما ؟
کای : عه ..... چی ......اها ..... هیچی هیچی خیلی شبیه یکی بودین که اسمش ات هست ( عرق کرده )
سرم درد گرفت . دوباره نه . پشت بوم ، افتادن یکی ، یکی به اسم کای
کای : خوبید ؟
سریع بطری آبم رو در آوردم و خوردم .
ات : بله ممنون
خداحافظی کرد و رفت . اون چه صحنه هایی بود . بازم ، دیگه تا کی ادامه داره ؟
* فلش بک به نیم ساعت بعد *
همینجوری راه میرفتم که گوشیم زنگ خورد . مینا بود .
مینا : هاااای
ات : سلام ، چیشده ؟
مینا : کله سحر پاشدی کجا رفتی ؟
ات : بیرون پیاده روی ، در ضمن ساعت ۱۰ صبح عه 😐
مینا : حالا هرچی ، امشب با بچه ها میریم بیرون میای ؟
ات : دفعه قبل که خیلی خوب پیش نرفت ، حالا کجا ؟
مینا : بار ، میای ؟ ( ذوق )
ات : شاید اگه حوصله داشتم
مینا : اوکی بااااای
ات : خدافظ
اوفففف دوباره ؟ البته بدم نیست بعد چند سال برم یک هوایی عوض کنم .
خیلی پیاده روی کرده بودم .
لباس هم برای شب نداشتم . پس تاکسی گرفتم که برم خریدوقتی رسیدم پولو حساب کردم و رفتم توی پاساژ .
انواع لباس اونجا بود . یک لباس دیدم که خیلی خوشم اومد .
کت و دامن سفید و سیاه . رفتم داخل و پرو کردم . خیلی بهم میومد .
خریدمش و از مغازه خارج شدم . ساعت ۱۱ شده بود . یک کافه اونطرف خیابون بود . رفتم توی کافه ، یک امریکانو و براونی گرفتم و خوردم .
ساعت ۱۱ و نیم بود . به مینا زنگ زدم
ات : هلو
مینا : هاااااای عجیجم چیشده ؟
ات : بیام خونه ؟ آخه خیلی بیکارم
مینا : ...... گفتی مامان بابات برات ۱۰۰ میلیون دلار ریختن ؟ میتونی بری ماشین بخری .
امشب با یک ماشین خفن بیا تا همه پشماشون بریزه ( ذوق )
ات : اوکی متعجبت میکنم ( مثل : 😌 )
مینا : نایس باااااای
ات : بابااااای
مینا عجب مخی داره . تاکسی گرفتم و رفتم معروف ترین اتوگالری که منو میشناختن .
مدیر اتوگالری : خوش اومدید خانم کیم ( تعظیم )
تعظیم کوتاهی کردم و دنبال مدیر اونجا رفتم .
چشمام رو آروم باز کردم . صبح شده بود . پاشدم و همونجوری رفتم پایین .
مینا هنوز خواب بود . حالم خوب نبود . رفتم دسشویی و کارای لازم رو کردم و برگشتم توی اتاقم . برای اینکه حالم بهتر بشه تصمیم گرفتم برم بیرون . لباسم رو عوض کردم ، یک میکاپ ساده کردم ، موهام رو دم اسبی بستم و رفتم بیرون خونه .
هوا خیلی خوب بود . نفسی تازه کردم و شروع به راه رفتن کردم .
راهم پر درخت هایی بود که تازه شکوفه زده بودن . خیلی حس خوبی داشتم .
سرم پایین بود که خوردم به یکی . سرمو بالا کردم ،
کای : ببخشید ، ات ؟
ات : معذرت میخوام ، شما ؟
کای : عه ..... چی ......اها ..... هیچی هیچی خیلی شبیه یکی بودین که اسمش ات هست ( عرق کرده )
سرم درد گرفت . دوباره نه . پشت بوم ، افتادن یکی ، یکی به اسم کای
کای : خوبید ؟
سریع بطری آبم رو در آوردم و خوردم .
ات : بله ممنون
خداحافظی کرد و رفت . اون چه صحنه هایی بود . بازم ، دیگه تا کی ادامه داره ؟
* فلش بک به نیم ساعت بعد *
همینجوری راه میرفتم که گوشیم زنگ خورد . مینا بود .
مینا : هاااای
ات : سلام ، چیشده ؟
مینا : کله سحر پاشدی کجا رفتی ؟
ات : بیرون پیاده روی ، در ضمن ساعت ۱۰ صبح عه 😐
مینا : حالا هرچی ، امشب با بچه ها میریم بیرون میای ؟
ات : دفعه قبل که خیلی خوب پیش نرفت ، حالا کجا ؟
مینا : بار ، میای ؟ ( ذوق )
ات : شاید اگه حوصله داشتم
مینا : اوکی بااااای
ات : خدافظ
اوفففف دوباره ؟ البته بدم نیست بعد چند سال برم یک هوایی عوض کنم .
خیلی پیاده روی کرده بودم .
لباس هم برای شب نداشتم . پس تاکسی گرفتم که برم خریدوقتی رسیدم پولو حساب کردم و رفتم توی پاساژ .
انواع لباس اونجا بود . یک لباس دیدم که خیلی خوشم اومد .
کت و دامن سفید و سیاه . رفتم داخل و پرو کردم . خیلی بهم میومد .
خریدمش و از مغازه خارج شدم . ساعت ۱۱ شده بود . یک کافه اونطرف خیابون بود . رفتم توی کافه ، یک امریکانو و براونی گرفتم و خوردم .
ساعت ۱۱ و نیم بود . به مینا زنگ زدم
ات : هلو
مینا : هاااااای عجیجم چیشده ؟
ات : بیام خونه ؟ آخه خیلی بیکارم
مینا : ...... گفتی مامان بابات برات ۱۰۰ میلیون دلار ریختن ؟ میتونی بری ماشین بخری .
امشب با یک ماشین خفن بیا تا همه پشماشون بریزه ( ذوق )
ات : اوکی متعجبت میکنم ( مثل : 😌 )
مینا : نایس باااااای
ات : بابااااای
مینا عجب مخی داره . تاکسی گرفتم و رفتم معروف ترین اتوگالری که منو میشناختن .
مدیر اتوگالری : خوش اومدید خانم کیم ( تعظیم )
تعظیم کوتاهی کردم و دنبال مدیر اونجا رفتم .
۱۱.۳k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.