فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p2
*از زبان می چا*
خدمتکار: آقا تشریف آوردن
همگی بلند شدیم و احترام گذاشتیم
پدربزرگ اومد سمت چوی یوجین و به هم دست دادن... بعد اومد پیش بچه هاش سلام و علیک کردن... هر چی نباشه اونا الان بچه های اونن.. بعد اومد وسط منو و بونگ چا ایستاد و دستشو کذاشت روی شونه ی من و گفت...
پدربزرگ: همونطور که میدونین می چا رئیس این عمارت و وارث خانواده ی ما هستن... اما الان که شما اومدین کمی فرق میکنه... تهیونگ میخواد وارث خانواده ی ما بشه؟
یوجین: راستش تهیونگ وارث خانواده ی پدرشه... نظرت راجب جهیونگ چیه!؟
پدربزرگ:راستش باید ببینم مثل دخترم می چا به اندازه ی کافی خوب هست یا نه!
اون به من گفت دخترم!!
پدربزرگ: بفرمایبد بشینین تا شام رو بیارن!
همه نشستن... جو سنگینی بود تا اینکه ته یان گفت
ته یان: راستش من از جو سنگین بدم میاد... بیاین یکم صحبت کنیم... نونا.. اممم میشه نونا صدات کنم؟
می چا: البته راحت باش
ته یان: مرسی نونا...
خدمتکارا غذا رو آوردن و شروع به خوردن کردیم... وقتی غذا تموم شد پدربزرگ گفت برم و اتاقا رو نشونشون بدم...
می چا: از این طرف.... این اتاق شماست آجوما
یوجین: خیلی ممنونم دخترم
و بعد بغلم کرد... اما این یه بغل ساده نبود... در گوشم گفت: حکومتت به زودی سرنگون میشه
منظورش بانوی عمارت بودنه... منم در مقابل بهش لبخند زدم و گفتم: خواهیم دید!
بعدش اتاق ته یان و جهیونگ رو نشونشون دادم... اتاق تهیونگ روبه روی در اتاق من بود... بعد از همه ی این کارا لباس عوض کردم و بونگ چا و چان هوا رو صدا زدم و با هم نشستیم به فیلم دیدن...
*از زبان تهیونگ*
می چا بهم اتاقو نشون داد... رفتم داخلش.. فکرم مشغول جلسه فردا بود که یهو جهیونگ وارد شد..
تهیونگ: تو بلد نیستی در بزنی ها؟!
جهیونگ: اینا رو ولش کن... تهیونگ تو وارث بابایی اما من برای اینکه وارث این خانواده شم باید آزمایش بشم.... چرا نمیتونم به راحتی بشم... ها؟! مگه اون چی داره که من ندارم؟!
تهیونگ: تا اونجایی که من میدونم اون تنها نوه ی بزرگشه... پسر داییش وقتی میخواسته باهاش ازدواج کنه چند نفر گروگانش میگیرن و میکشنش... و فقط هم اون مناسب بود برای جایگزینی!
جهیونگ: خب داداشش چرا نشد؟
تهیونگ: خواهر من... اون 16 سالشه خیلی کوچیکه تازه گفته بودن اولبن نوه.. اولین نوه پسر داییش بود که مرد اون دومین نوه بود برای همینم اون انتخاب شد!
جهیونگ: اصلن من چه میدونم ولی اینو گفته باشم.... اون دخترو به خاک سیاه مینشونم و خودم وارث و خانوم این عمارت میشم حالا ببین!
و از اتاق رفت بیرون... چه گرفتاری شدیما.... فردا جلسه دارم ساعتم 10 بود پس گرفتم خوابیدم
*از زبان می چا*
بعد فیلم نشستیم به فکر کردن
چان هوا: میگم نونا! چرا چوی یوجین بت اون حرفو زد؟
می چا: فکر میکنه میتونه منو زمین بزنه
بونگ چا: بهرحال اونی باید حواست باشه
چان هوا: بونگ چا راست میگه.. باید هم حواست به چوی یوجین باشه هم به کیم جهیونگ!
می چا: باشه بابا برین بکپین دیگه فردا باید برم ماموریت!
بونک چا و چان هوا: شب بخیر!
می چا: شبتون بخیر!
رفتن بیرون ساعتمو کوک کردم و پتو کشیدم روم و خوابیدم... فردا دوتا ماموریت دارم!!
خدمتکار: آقا تشریف آوردن
همگی بلند شدیم و احترام گذاشتیم
پدربزرگ اومد سمت چوی یوجین و به هم دست دادن... بعد اومد پیش بچه هاش سلام و علیک کردن... هر چی نباشه اونا الان بچه های اونن.. بعد اومد وسط منو و بونگ چا ایستاد و دستشو کذاشت روی شونه ی من و گفت...
پدربزرگ: همونطور که میدونین می چا رئیس این عمارت و وارث خانواده ی ما هستن... اما الان که شما اومدین کمی فرق میکنه... تهیونگ میخواد وارث خانواده ی ما بشه؟
یوجین: راستش تهیونگ وارث خانواده ی پدرشه... نظرت راجب جهیونگ چیه!؟
پدربزرگ:راستش باید ببینم مثل دخترم می چا به اندازه ی کافی خوب هست یا نه!
اون به من گفت دخترم!!
پدربزرگ: بفرمایبد بشینین تا شام رو بیارن!
همه نشستن... جو سنگینی بود تا اینکه ته یان گفت
ته یان: راستش من از جو سنگین بدم میاد... بیاین یکم صحبت کنیم... نونا.. اممم میشه نونا صدات کنم؟
می چا: البته راحت باش
ته یان: مرسی نونا...
خدمتکارا غذا رو آوردن و شروع به خوردن کردیم... وقتی غذا تموم شد پدربزرگ گفت برم و اتاقا رو نشونشون بدم...
می چا: از این طرف.... این اتاق شماست آجوما
یوجین: خیلی ممنونم دخترم
و بعد بغلم کرد... اما این یه بغل ساده نبود... در گوشم گفت: حکومتت به زودی سرنگون میشه
منظورش بانوی عمارت بودنه... منم در مقابل بهش لبخند زدم و گفتم: خواهیم دید!
بعدش اتاق ته یان و جهیونگ رو نشونشون دادم... اتاق تهیونگ روبه روی در اتاق من بود... بعد از همه ی این کارا لباس عوض کردم و بونگ چا و چان هوا رو صدا زدم و با هم نشستیم به فیلم دیدن...
*از زبان تهیونگ*
می چا بهم اتاقو نشون داد... رفتم داخلش.. فکرم مشغول جلسه فردا بود که یهو جهیونگ وارد شد..
تهیونگ: تو بلد نیستی در بزنی ها؟!
جهیونگ: اینا رو ولش کن... تهیونگ تو وارث بابایی اما من برای اینکه وارث این خانواده شم باید آزمایش بشم.... چرا نمیتونم به راحتی بشم... ها؟! مگه اون چی داره که من ندارم؟!
تهیونگ: تا اونجایی که من میدونم اون تنها نوه ی بزرگشه... پسر داییش وقتی میخواسته باهاش ازدواج کنه چند نفر گروگانش میگیرن و میکشنش... و فقط هم اون مناسب بود برای جایگزینی!
جهیونگ: خب داداشش چرا نشد؟
تهیونگ: خواهر من... اون 16 سالشه خیلی کوچیکه تازه گفته بودن اولبن نوه.. اولین نوه پسر داییش بود که مرد اون دومین نوه بود برای همینم اون انتخاب شد!
جهیونگ: اصلن من چه میدونم ولی اینو گفته باشم.... اون دخترو به خاک سیاه مینشونم و خودم وارث و خانوم این عمارت میشم حالا ببین!
و از اتاق رفت بیرون... چه گرفتاری شدیما.... فردا جلسه دارم ساعتم 10 بود پس گرفتم خوابیدم
*از زبان می چا*
بعد فیلم نشستیم به فکر کردن
چان هوا: میگم نونا! چرا چوی یوجین بت اون حرفو زد؟
می چا: فکر میکنه میتونه منو زمین بزنه
بونگ چا: بهرحال اونی باید حواست باشه
چان هوا: بونگ چا راست میگه.. باید هم حواست به چوی یوجین باشه هم به کیم جهیونگ!
می چا: باشه بابا برین بکپین دیگه فردا باید برم ماموریت!
بونک چا و چان هوا: شب بخیر!
می چا: شبتون بخیر!
رفتن بیرون ساعتمو کوک کردم و پتو کشیدم روم و خوابیدم... فردا دوتا ماموریت دارم!!
۴.۷k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.