دنبال ماری پارت ۲🍓
راشا: خب دختر جون اگه می خوای اینجا کار کنی نباید فکر کنی
ماری: چی.....ام باشه
راشا: خوبه
حالا هم برو
ماری : یعنی استخدام نشدم؟!🥺
راشا : ام چرا استخدام شدی برو به کارت برس
ماری : مرسیییییییی
ویو راشا:
در حال کار کردم بودم که یه دختر خیلی ناز وارد اتاق شد محوش شده بودم و( خودتون اونجاشو می دونید که نمی گم ) آه بازم این عن خانم مزاحم دید کردن من شد اونو استخدام کردم ماری از اتاق بیرون رفت
منم فقط داشتم بهش فکر می کردم
ویو ماری:
آه چقدر خسته شدم توی کوچمون بودم که یه ون سیاه دیدم رفتم خونه
سلام بابا
چند تا گولاخ پیش بابا نشسته بودن پیش بابا رفتم
ما ی: اینا کین بابا؟؟
بابا: دخترم منو ببخش ولی من تورو توی قمار باختم
ماری: چی ؟!......
هیچی دیگه ندیدم و در سیاهی رفتم
*یک روز بعد-*
با درد زیاد سرم بلند شدم
همه ی اتفاق های دیروز از چشمم گذشت وای نه منو دزدیدن
داشتم دیوونه می شدم که مردی درو باز کرد ترسیدم
مرد گفت به به خانم کوچولومون چشاشو باز کرد
ماری: از من چی می خوای؟؟
مرد: تند نرو این لباسو بپوش
ویو ماری:
نگاهی به لباس کردم خیلی خیلی باز بود که همه جام رو معلوم می کرد
مرد: زود باش بپوش اگه نمی خوای خودم بپوشونمت ( پوزخند)
ویو ماری
از ترس که کاری نکنه لباس رو پوشیدم مرده بزور مثل حیوون گردنم رو گرفت و با خودش می بردتم
به یه قفس بزرگ رسیدم منو داخلش انداخت و با پوزخند نگاهم می کرد
روی من قیمت می زاشتن و من گریم شدت می گرفت
که یک دفعه مردی در قفس را باز کرد.........
ماری: چی.....ام باشه
راشا: خوبه
حالا هم برو
ماری : یعنی استخدام نشدم؟!🥺
راشا : ام چرا استخدام شدی برو به کارت برس
ماری : مرسیییییییی
ویو راشا:
در حال کار کردم بودم که یه دختر خیلی ناز وارد اتاق شد محوش شده بودم و( خودتون اونجاشو می دونید که نمی گم ) آه بازم این عن خانم مزاحم دید کردن من شد اونو استخدام کردم ماری از اتاق بیرون رفت
منم فقط داشتم بهش فکر می کردم
ویو ماری:
آه چقدر خسته شدم توی کوچمون بودم که یه ون سیاه دیدم رفتم خونه
سلام بابا
چند تا گولاخ پیش بابا نشسته بودن پیش بابا رفتم
ما ی: اینا کین بابا؟؟
بابا: دخترم منو ببخش ولی من تورو توی قمار باختم
ماری: چی ؟!......
هیچی دیگه ندیدم و در سیاهی رفتم
*یک روز بعد-*
با درد زیاد سرم بلند شدم
همه ی اتفاق های دیروز از چشمم گذشت وای نه منو دزدیدن
داشتم دیوونه می شدم که مردی درو باز کرد ترسیدم
مرد گفت به به خانم کوچولومون چشاشو باز کرد
ماری: از من چی می خوای؟؟
مرد: تند نرو این لباسو بپوش
ویو ماری:
نگاهی به لباس کردم خیلی خیلی باز بود که همه جام رو معلوم می کرد
مرد: زود باش بپوش اگه نمی خوای خودم بپوشونمت ( پوزخند)
ویو ماری
از ترس که کاری نکنه لباس رو پوشیدم مرده بزور مثل حیوون گردنم رو گرفت و با خودش می بردتم
به یه قفس بزرگ رسیدم منو داخلش انداخت و با پوزخند نگاهم می کرد
روی من قیمت می زاشتن و من گریم شدت می گرفت
که یک دفعه مردی در قفس را باز کرد.........
۸.۵k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.