"•عشق خونی•" "•پارت20•" "•بخش اول•"
قسمت بیستم: دیدار در قرارگاه شکارچی
نیم نگاهی بهم انداخت و خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم و به موضع قبلیش برگردوندمش. جین مکث نکرد و سریع به سمت پله ها حرکت کرد. اخمی کردم ـــ چته؟ این چه قیافه ایه؟ پوزخندی زد ـــ اون دختری که انقدر نگرانش بودیم، دوسش داشتیم، خودشو توی دلمون جا کرده بود...یک شکارچی کثیف بود که برای جاسوسی بهمون نزدیک شده بود! بهت زده خندید ـــ انقدر برام ارزشمند شده بود که گفتم تا اخرین قطره خونم ازش محافظت میکنم... ولی بازیم داد! خط فکش منقبض شد و چشماش رنگ سرخ گرفت ـــ تا وقتی که با دستای خودم سلاخیش نکنم، عطشم خاموش نمیشه! از کنارم رد شد و تنه ای بهم زد. نفسمو رها کردم و خودمو به طبقه بالا رسوندم. در اتاق اریکا رو باز کردم و رفتم داخل. این اتاق منو یاد شکارچی کوچولوم میندازه. به سمت تخت رفتم و به چهره اریکا خیره شدم. زیر چشماش کبود بود و لباش به شدت سفید شده بود. جین ـــ به احتمال زیاد حداقل پنج روز ناتوان و بی حال میمونه. رو به خدمتکار ادامه داد ـــ برو چن پاکت خون براش بیار،خیلی ضعیف شده. خدمتکار اتاق رو ترک کرد و جین رو به مردی که کنار تخت ایستاده بود، گفت ـــ این خوناشام تونست اریکا و مخفی گاه اون شکارچی رو پیدا کنه. نگاهی بهش انداختم و رو بهش گفتم ـــ بیا اتاقم. بعد اتاق رو ترک کردم و رفتم اتاق خودم و رو به پنجره ایستادم. نفس عمیقی کشیدم که متوجه باز و بسته شدن در شدم. چرخیدم و به اون مرد نگاه کردم.
لبخند کوچیکی روی لباش نشست ـــ با من کاری دارین ارباب؟ با چهره خشکی بهش خیره شدم ـــ چجوری اریکا رو پیدا کردی؟! مرد صداشو صاف کرد و گفت ـــ خیلی وقت بود که دنبال مخفی گاه این گروه شکارچی میگشتم که متشکل از دوتا گرگینه مذکر و سه تا دختر انسان بودن و خوناشام های زیادی رو کشته بودن، به سختی تونستم مخفی گاهشون رو پیدا کنم و دیشب مخفیانه رفتم داخل اون بار که دیدم هیچکدومشون نیستن، به نظر رفته بودن شکار...اتاقا رو میگشتم که بانو اریکا رو داخل یکی از اتاقا دیدم که بیهوش بودن و اوردمشون اینجا. من ــ درباره اون مخفی گاه .... به کسی چیزی گفتی؟! سرشو به معنی نه تکون داد که نفس راحتی کشیدم. من ـــ ادرس دقیقش رو بهم بگو. ادرس دقیق اون بار رو بهم گفت و ساکت ایستاد. دستامو توی جیبای شلوارم کردم و به سمتش حرکت کردم.
مقابلش ایستادم و دستمو اوردم بالا و با یک حرکت سریع ناخونامو داخل قفسه سینش فرو کردم و قلبش رو کشیدم بیرون. مات و مبهوت بهم خیره شد. رگ های صورتش بنفش شدن و چشماش سرخ شد، به سختی زمزمه کرد ـــ ار..باب...چِ..را...با..من...این...کاررو..کردین... در یک ان تبدیل به خاکستر شد، پوزخندی روی لبام نشست.
ملیسا: برای اینکه مطمئن بشم تعقیبم نمی کنه، چن بار توی جنگل دور خودم چرخیدم و اخر سر به سمت بار حرکت کردم. مقابل بار ایستادم و نفسمو فوت کردم. اتفاقات چن لحظه پیش مدام توی سرم میچرخن. لعنتی دوباره نتونستم جلوشو بگیرم تا بهم دست نزنه. در بار رو باز کردم که دیدم همه سرشون چرخید سمت من. جیهوپ کلافه نگام کرد ـــ دختر معلوم هس کجایی؟ داشتم سکته میکردم فکر کردم گرفتنت. لبخند کم رنگی زدم ـــ من حالم خوبه. شوگا ـــ دردسر ساز چرا ازمون جدا شدی؟! پوفی کردم و روی کاناپه لم دادم ـــ یک خوناشام دیدتم برای همین مجبور شدم ببرمش توی جنگل و سرگرمش کنم تا شما عملیات رو بدون خطا انجام بدین. لیسا سریع از جاش پرید ـــ صدمه ندیدی؟ بهت اسیبی نرسوند?! اب دهنم رو قورت دادم و سرمو به طرفین تکون دادم که نفس راحتی کشید. یوکی مشکوک به لبام خیره شده بود ولی هیچی نمی پرسید. از روی کاناپه بلند شدم ـــ من میرم حموم. از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. سریع یک دست لباس برداشتم و رفتم حموم. توی ایینه به خودم نگاهی انداختم که با دیدن لبای ورم کرده و کبودم جا خوردم.
کف دستمو کوبیدم به پیشونیم و بدبخت شدمی زیر لب گفتم. لبمو گزیدم ـــ پس برای همین یوکی به لبام زل زده بود، خدا لعنتت کنه پارک جیمین! حرصی توی وان نشستم و اخم غلیظی کردم، دفعه دیگه دستشو میشکنم اگه بخواد بهم دست بزنه. بعد شست و شوی کامل از حموم اومدم بیرون و مشغول دوختن اون سه دکمه ی لباسم شدم و زیر لب همش غر غر میکردم و جد و اباد جیمین رو توی ذهنم مرور میکردم. وقتی کارم تموم شد، بلند شدم و از پله ها رفتم پایین. دو پله اخرایستادم و به بچه ها که توی فکر بودن زل زدم یه جوری بودن، انگار عصبی ان. با تردید پرسیدم ـــ چیزی شده؟! لیسا سرش رو چرخوند سمتم و یک لبخند هولکی زد ـــ نه، هیچی نشده! من ـــ می دونم یک اتفاقی افتاده، بدم میاد وقتی موضوعی رو ازم قایم میکنین. یوکی عصبی گفت ـــ وقتی نبودیم یک نفر اومده بار و اریکا رو فراری داده!
نیم نگاهی بهم انداخت و خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم و به موضع قبلیش برگردوندمش. جین مکث نکرد و سریع به سمت پله ها حرکت کرد. اخمی کردم ـــ چته؟ این چه قیافه ایه؟ پوزخندی زد ـــ اون دختری که انقدر نگرانش بودیم، دوسش داشتیم، خودشو توی دلمون جا کرده بود...یک شکارچی کثیف بود که برای جاسوسی بهمون نزدیک شده بود! بهت زده خندید ـــ انقدر برام ارزشمند شده بود که گفتم تا اخرین قطره خونم ازش محافظت میکنم... ولی بازیم داد! خط فکش منقبض شد و چشماش رنگ سرخ گرفت ـــ تا وقتی که با دستای خودم سلاخیش نکنم، عطشم خاموش نمیشه! از کنارم رد شد و تنه ای بهم زد. نفسمو رها کردم و خودمو به طبقه بالا رسوندم. در اتاق اریکا رو باز کردم و رفتم داخل. این اتاق منو یاد شکارچی کوچولوم میندازه. به سمت تخت رفتم و به چهره اریکا خیره شدم. زیر چشماش کبود بود و لباش به شدت سفید شده بود. جین ـــ به احتمال زیاد حداقل پنج روز ناتوان و بی حال میمونه. رو به خدمتکار ادامه داد ـــ برو چن پاکت خون براش بیار،خیلی ضعیف شده. خدمتکار اتاق رو ترک کرد و جین رو به مردی که کنار تخت ایستاده بود، گفت ـــ این خوناشام تونست اریکا و مخفی گاه اون شکارچی رو پیدا کنه. نگاهی بهش انداختم و رو بهش گفتم ـــ بیا اتاقم. بعد اتاق رو ترک کردم و رفتم اتاق خودم و رو به پنجره ایستادم. نفس عمیقی کشیدم که متوجه باز و بسته شدن در شدم. چرخیدم و به اون مرد نگاه کردم.
لبخند کوچیکی روی لباش نشست ـــ با من کاری دارین ارباب؟ با چهره خشکی بهش خیره شدم ـــ چجوری اریکا رو پیدا کردی؟! مرد صداشو صاف کرد و گفت ـــ خیلی وقت بود که دنبال مخفی گاه این گروه شکارچی میگشتم که متشکل از دوتا گرگینه مذکر و سه تا دختر انسان بودن و خوناشام های زیادی رو کشته بودن، به سختی تونستم مخفی گاهشون رو پیدا کنم و دیشب مخفیانه رفتم داخل اون بار که دیدم هیچکدومشون نیستن، به نظر رفته بودن شکار...اتاقا رو میگشتم که بانو اریکا رو داخل یکی از اتاقا دیدم که بیهوش بودن و اوردمشون اینجا. من ــ درباره اون مخفی گاه .... به کسی چیزی گفتی؟! سرشو به معنی نه تکون داد که نفس راحتی کشیدم. من ـــ ادرس دقیقش رو بهم بگو. ادرس دقیق اون بار رو بهم گفت و ساکت ایستاد. دستامو توی جیبای شلوارم کردم و به سمتش حرکت کردم.
مقابلش ایستادم و دستمو اوردم بالا و با یک حرکت سریع ناخونامو داخل قفسه سینش فرو کردم و قلبش رو کشیدم بیرون. مات و مبهوت بهم خیره شد. رگ های صورتش بنفش شدن و چشماش سرخ شد، به سختی زمزمه کرد ـــ ار..باب...چِ..را...با..من...این...کاررو..کردین... در یک ان تبدیل به خاکستر شد، پوزخندی روی لبام نشست.
ملیسا: برای اینکه مطمئن بشم تعقیبم نمی کنه، چن بار توی جنگل دور خودم چرخیدم و اخر سر به سمت بار حرکت کردم. مقابل بار ایستادم و نفسمو فوت کردم. اتفاقات چن لحظه پیش مدام توی سرم میچرخن. لعنتی دوباره نتونستم جلوشو بگیرم تا بهم دست نزنه. در بار رو باز کردم که دیدم همه سرشون چرخید سمت من. جیهوپ کلافه نگام کرد ـــ دختر معلوم هس کجایی؟ داشتم سکته میکردم فکر کردم گرفتنت. لبخند کم رنگی زدم ـــ من حالم خوبه. شوگا ـــ دردسر ساز چرا ازمون جدا شدی؟! پوفی کردم و روی کاناپه لم دادم ـــ یک خوناشام دیدتم برای همین مجبور شدم ببرمش توی جنگل و سرگرمش کنم تا شما عملیات رو بدون خطا انجام بدین. لیسا سریع از جاش پرید ـــ صدمه ندیدی؟ بهت اسیبی نرسوند?! اب دهنم رو قورت دادم و سرمو به طرفین تکون دادم که نفس راحتی کشید. یوکی مشکوک به لبام خیره شده بود ولی هیچی نمی پرسید. از روی کاناپه بلند شدم ـــ من میرم حموم. از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. سریع یک دست لباس برداشتم و رفتم حموم. توی ایینه به خودم نگاهی انداختم که با دیدن لبای ورم کرده و کبودم جا خوردم.
کف دستمو کوبیدم به پیشونیم و بدبخت شدمی زیر لب گفتم. لبمو گزیدم ـــ پس برای همین یوکی به لبام زل زده بود، خدا لعنتت کنه پارک جیمین! حرصی توی وان نشستم و اخم غلیظی کردم، دفعه دیگه دستشو میشکنم اگه بخواد بهم دست بزنه. بعد شست و شوی کامل از حموم اومدم بیرون و مشغول دوختن اون سه دکمه ی لباسم شدم و زیر لب همش غر غر میکردم و جد و اباد جیمین رو توی ذهنم مرور میکردم. وقتی کارم تموم شد، بلند شدم و از پله ها رفتم پایین. دو پله اخرایستادم و به بچه ها که توی فکر بودن زل زدم یه جوری بودن، انگار عصبی ان. با تردید پرسیدم ـــ چیزی شده؟! لیسا سرش رو چرخوند سمتم و یک لبخند هولکی زد ـــ نه، هیچی نشده! من ـــ می دونم یک اتفاقی افتاده، بدم میاد وقتی موضوعی رو ازم قایم میکنین. یوکی عصبی گفت ـــ وقتی نبودیم یک نفر اومده بار و اریکا رو فراری داده!
۲۰.۴k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱