𝙥.45 𝙍𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
رائل:
اروم چشمامو باز کردم...اینجا کجاست؟
یهو اتفاقایی که افتاده بود از جلوچشمام رد شد
به کنارم نگاه کردم...دیدم یکی سرشو گذاشته لبه تخت...از رو پیرهنش فهمیدم کوکه...
اروم نشستم توجام...دستمو روی شونه ش گذاشتم که سرشو بلند کرد...یهو چشمم به خون روی لباسش افتاد
_او...اون... چیه؟
+خوبی؟!
داد زدم
_اووون چیهههه؟ چراااا خون رولباسته چیشدهههه؟؟
+رائل هیچی نیست...اروم باش
خم شدم سمتش
+رائل باید دراز بکشی...الان سوزن سرمت از دستت جدا میشه
لبام از بغض میلرزید...سوزنو از دستم کندم و رفتم سمتش..دستمو اروم دراز کردم سمت بازوش...کل بدنم میلرزید...
دستمو گرفت
+میگم خوبم رائل...
بغضم ترکید
_چرا اینجوری شدی هاااان؟ کی این بلارو سرت اورد...من اصلا نمیشناختمش...خیلی ترسیده بودم
اروم بغلم کرد...
+هیس...الان من اینجام...هیچیم نشده منم حالم خیلی خوبه
_کاش به من میزد...
+رائل بس کن...
ازش جدا شدمواشکامو با استینم پاک کردم
_باید پانسمانش کنی...
+نیاز نیست
با بغض گفتم:
_بخاطر من...لطفا
+خب من که نمیتونم بستری باشم اینجا...از فضای بیمارستان متنفرم...
_توپانسمان کن..خونه استراحت کن
+ازم مراقبت میکنی؟
بدون اینکه حتی فکر کنم سرمو تکون دادم
_مراقبت میکنم
یه لبخند محو نشست رو لباش و از جاش پاشد...
+میرم زخممو پانسمان کنم...توعم استراحت کن تا بیام...
سرمو تکون دادم...رفت بیرون..پتو رو کشیدم رو زانوم...وقتی دیدم اونهمه خون ازش رفته...دلم میخواست بمیرم... احساس کردم بدنم هیچ حسی نداره..کاش میمردم که اینقد بخاطر من دردسر نکشه...
سرمو روی زانوهام گذاشتم ...کاش حداقل یه شب با حال خوب میخوابیدم...یه شب بدون هیچ ناراحتی ای سرمو روی بالشم میذاشتم...
نمیدونم چرا این بدبختیا تمومی نداشتن...
حدودا نیم ساعت بعد کوک برگشت...دستشو بسته بودن
+گفتن مرخصی... البته اگه اذیتی بمون...
_نه نه خوبم...
روکردم سمتش
_خیلی درد داری؟
+نه خوبم...
یهو یه پرستار اومد داخل و دستمو نگاه کرد
عصبی شد
+چرا خودتون سوزنو جدا کردین؟
_ببخشید...حواسم نبود در اومد...
پشت چشمی نازک کرد و رفت...
اروم از تخت اومدم پایین ...کوک کفشامو جفت کرد جلوپام و دستمو گرفت که نیفتم...کفشامو پام کردم و بعد از امضا کردن چندتا برگه دوتایی از بیمارستان اومدیم بیرون
+میشه توپشت فرمون بشینی؟
_من؟ من خیلی وقته رانندگی نکردم
+من نمیتونم با این دستم رانندگی کنم الان
_خب باشه...سوییچو بده...
سوییچو داد دستم و سوار شد...
منم نشستم پشت فرمون...تقریبا هیچی یادم نمیومد... بلاخره حدودا بعد از ده دقیقه با راهنماییای کوک قلقش دستم اومد و راه افتادیم...
+میدونی باید کجا بریم دیگه؟
_اره خونت...
چیزی نگفت
_درد نداری؟
+مهم نیست
_مهمه که میپرسم...
+خب فکر کن درد دارم...که چی
_داروهاتو نگرفتیم...باید برات مسکن بگیرم
+فردا میگم اقای چا برام بیاره...
چیزی نگفتم...حدودا ۲۰ دقیقه بعد رسیدیم...
ماشینوتوحیاط پارک کردم و پیاده شدم و کمک کردم کوکم پیاده شه و رفتیم داخل...
هیچکی خونه نبود
_خدمتکارا کجان؟
+مثل اینکه نمیدونی...خیلی وقته اینجا نمیام...بههمه گفتم برن
_چرا؟
+اینخونه واسه من خیلی بزرگ بود...و اینکه نمیخواستم اینهمه ادم بخاطر من یکی اینقد زحمت بکشن...
_خب کجا میمونی پس؟
+هتل...
هیچی نگفتم...
رفت سمت اتاقش منم دنبالش رفتم
+میشه کمکم کنی پیرهنمو در بیارم؟ بوی خون اذیتم میکنه...
سرمو تکون دادم و رفتم سمتش ودکمه های پیرهنشو باز کردم و از تنش درش اوردم...
چشامو بستم که چیزی نبینم...
دراز کشید روتختش...
رفتم یه حوله با یه ظرف اب گرم اوردم ونشستم لبه تختش...
_میخوام خونروی بدنتو پاک کنم... چون فعلا نمیتونی بری حموم
+اگه اذیت میشی نیازی نیست...
_نه اذیت نمیشم...
یکم حوله روخیس کردم وکشیدم روسینه ش...
نگام بهش افتاد...بهم زل زده بود...چشماش اروم بود...مثل یه بچه معصوم...
+حرفاتونو شنیدم...
_کدوم حرفا؟
+امروز با تهیونگ...
سرمو بالا اوردم
_انگار چونخودت با گوشای خودت شنیدی باور کردی نه؟
نویسنده عزیزمون توی شماره گذاری پارت ها قاطی کرده بوده الان دو تا پارت 45 داریم😂😂
اشکال نداره مهم نیس😂
اروم چشمامو باز کردم...اینجا کجاست؟
یهو اتفاقایی که افتاده بود از جلوچشمام رد شد
به کنارم نگاه کردم...دیدم یکی سرشو گذاشته لبه تخت...از رو پیرهنش فهمیدم کوکه...
اروم نشستم توجام...دستمو روی شونه ش گذاشتم که سرشو بلند کرد...یهو چشمم به خون روی لباسش افتاد
_او...اون... چیه؟
+خوبی؟!
داد زدم
_اووون چیهههه؟ چراااا خون رولباسته چیشدهههه؟؟
+رائل هیچی نیست...اروم باش
خم شدم سمتش
+رائل باید دراز بکشی...الان سوزن سرمت از دستت جدا میشه
لبام از بغض میلرزید...سوزنو از دستم کندم و رفتم سمتش..دستمو اروم دراز کردم سمت بازوش...کل بدنم میلرزید...
دستمو گرفت
+میگم خوبم رائل...
بغضم ترکید
_چرا اینجوری شدی هاااان؟ کی این بلارو سرت اورد...من اصلا نمیشناختمش...خیلی ترسیده بودم
اروم بغلم کرد...
+هیس...الان من اینجام...هیچیم نشده منم حالم خیلی خوبه
_کاش به من میزد...
+رائل بس کن...
ازش جدا شدمواشکامو با استینم پاک کردم
_باید پانسمانش کنی...
+نیاز نیست
با بغض گفتم:
_بخاطر من...لطفا
+خب من که نمیتونم بستری باشم اینجا...از فضای بیمارستان متنفرم...
_توپانسمان کن..خونه استراحت کن
+ازم مراقبت میکنی؟
بدون اینکه حتی فکر کنم سرمو تکون دادم
_مراقبت میکنم
یه لبخند محو نشست رو لباش و از جاش پاشد...
+میرم زخممو پانسمان کنم...توعم استراحت کن تا بیام...
سرمو تکون دادم...رفت بیرون..پتو رو کشیدم رو زانوم...وقتی دیدم اونهمه خون ازش رفته...دلم میخواست بمیرم... احساس کردم بدنم هیچ حسی نداره..کاش میمردم که اینقد بخاطر من دردسر نکشه...
سرمو روی زانوهام گذاشتم ...کاش حداقل یه شب با حال خوب میخوابیدم...یه شب بدون هیچ ناراحتی ای سرمو روی بالشم میذاشتم...
نمیدونم چرا این بدبختیا تمومی نداشتن...
حدودا نیم ساعت بعد کوک برگشت...دستشو بسته بودن
+گفتن مرخصی... البته اگه اذیتی بمون...
_نه نه خوبم...
روکردم سمتش
_خیلی درد داری؟
+نه خوبم...
یهو یه پرستار اومد داخل و دستمو نگاه کرد
عصبی شد
+چرا خودتون سوزنو جدا کردین؟
_ببخشید...حواسم نبود در اومد...
پشت چشمی نازک کرد و رفت...
اروم از تخت اومدم پایین ...کوک کفشامو جفت کرد جلوپام و دستمو گرفت که نیفتم...کفشامو پام کردم و بعد از امضا کردن چندتا برگه دوتایی از بیمارستان اومدیم بیرون
+میشه توپشت فرمون بشینی؟
_من؟ من خیلی وقته رانندگی نکردم
+من نمیتونم با این دستم رانندگی کنم الان
_خب باشه...سوییچو بده...
سوییچو داد دستم و سوار شد...
منم نشستم پشت فرمون...تقریبا هیچی یادم نمیومد... بلاخره حدودا بعد از ده دقیقه با راهنماییای کوک قلقش دستم اومد و راه افتادیم...
+میدونی باید کجا بریم دیگه؟
_اره خونت...
چیزی نگفت
_درد نداری؟
+مهم نیست
_مهمه که میپرسم...
+خب فکر کن درد دارم...که چی
_داروهاتو نگرفتیم...باید برات مسکن بگیرم
+فردا میگم اقای چا برام بیاره...
چیزی نگفتم...حدودا ۲۰ دقیقه بعد رسیدیم...
ماشینوتوحیاط پارک کردم و پیاده شدم و کمک کردم کوکم پیاده شه و رفتیم داخل...
هیچکی خونه نبود
_خدمتکارا کجان؟
+مثل اینکه نمیدونی...خیلی وقته اینجا نمیام...بههمه گفتم برن
_چرا؟
+اینخونه واسه من خیلی بزرگ بود...و اینکه نمیخواستم اینهمه ادم بخاطر من یکی اینقد زحمت بکشن...
_خب کجا میمونی پس؟
+هتل...
هیچی نگفتم...
رفت سمت اتاقش منم دنبالش رفتم
+میشه کمکم کنی پیرهنمو در بیارم؟ بوی خون اذیتم میکنه...
سرمو تکون دادم و رفتم سمتش ودکمه های پیرهنشو باز کردم و از تنش درش اوردم...
چشامو بستم که چیزی نبینم...
دراز کشید روتختش...
رفتم یه حوله با یه ظرف اب گرم اوردم ونشستم لبه تختش...
_میخوام خونروی بدنتو پاک کنم... چون فعلا نمیتونی بری حموم
+اگه اذیت میشی نیازی نیست...
_نه اذیت نمیشم...
یکم حوله روخیس کردم وکشیدم روسینه ش...
نگام بهش افتاد...بهم زل زده بود...چشماش اروم بود...مثل یه بچه معصوم...
+حرفاتونو شنیدم...
_کدوم حرفا؟
+امروز با تهیونگ...
سرمو بالا اوردم
_انگار چونخودت با گوشای خودت شنیدی باور کردی نه؟
نویسنده عزیزمون توی شماره گذاری پارت ها قاطی کرده بوده الان دو تا پارت 45 داریم😂😂
اشکال نداره مهم نیس😂
۳.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.