پارت۳۰
پارت۳۰
ارامشی برای حس تو
ویو ا.ت
.وقتی رسیدیم جونگ کوک چمدونمو برد تو اتاقش و مامانش اومد پیشم باهم میزو چیدیم و بعد غذا خوردیم بعد از غذا ظرفارو جونگ کوک شست منو مامانی هم نشستیم رو مبل و کلی حرف زدیم بعد۲۰ مین جونگ کوک اومد پیشمون و گفت
+ بیب بیا بریم بخوابیم که فردا بریم فرودگاه(لبخند)
» جونگ کوک انقد عروس منو اذیت نکن تازه داشتیم حرف میزدیم....راستی منو بابات همه رو برا عروسیتون دعوت کردیم
+ مامان هنوز هیچی نشده دعوت نامه فرستادی(کمی خنده)
» خب میخوای عروسی رو برا ۱ ماه دیگه بندازیم؟(جدی)
+ نه نه نه نه اصلا کار خوبی کردی(خنده)
- » (خنده)
- (خمیازه ای کشیدمو جلو دهنمو گرفتم و از عمد برا اینکه جونگ کوک نیاد تو اتاق تا لباس عوض کنم جلو مامانش گفتم) اوپا من میرم لباس کنم وقتی عوض کردم صدات میکنم بیا(لبخند)
+ باشه (نفس عمیقی کشیدم)(گوشیمو دراوردم و از پشت سرش که داشت میرفت تو اتاق عکس گرفتم و نگاش کردم....مامانمم بلند شد و رفت)
- (لباسامو عوض کردم و همونا رو که بام خریده بود باز پوشیدم و صداش زدم به محض اینکه صداش زدم وارد اتاق شد و در و بست)
+( رفتم سمت کمدم تیشرتمو دراور و تیشترمو انداختم تو کمد و رفتم سمتش که ازم فاصله گرفت و چشماشو پوشوند رفتم باز نزدیکشو دستاشو از رو چشماش برداشتم)
- چ..چیکا..ر میکن..نی؟؟(لکنت)
+ میخوام با زنم بخوابم...مشکلیه بیب؟(نیشخند)
ـ ..اینجوری؟(کمی خجالت)
+ دیگه باید عادت کنی بیبی گرلم(رفتم و رو تخت دراز کشیدم و دستمو باز کردم)بیا بغلم بیب زود باش(لبخند)
- (با خجالتم رفتم چراغ رو خاموش کردو رفتم سمت تخت که پام به چیزی گیر کردو افتادم رو بدن لختش....
حمایتتتتتت لاوام : )
ارامشی برای حس تو
ویو ا.ت
.وقتی رسیدیم جونگ کوک چمدونمو برد تو اتاقش و مامانش اومد پیشم باهم میزو چیدیم و بعد غذا خوردیم بعد از غذا ظرفارو جونگ کوک شست منو مامانی هم نشستیم رو مبل و کلی حرف زدیم بعد۲۰ مین جونگ کوک اومد پیشمون و گفت
+ بیب بیا بریم بخوابیم که فردا بریم فرودگاه(لبخند)
» جونگ کوک انقد عروس منو اذیت نکن تازه داشتیم حرف میزدیم....راستی منو بابات همه رو برا عروسیتون دعوت کردیم
+ مامان هنوز هیچی نشده دعوت نامه فرستادی(کمی خنده)
» خب میخوای عروسی رو برا ۱ ماه دیگه بندازیم؟(جدی)
+ نه نه نه نه اصلا کار خوبی کردی(خنده)
- » (خنده)
- (خمیازه ای کشیدمو جلو دهنمو گرفتم و از عمد برا اینکه جونگ کوک نیاد تو اتاق تا لباس عوض کنم جلو مامانش گفتم) اوپا من میرم لباس کنم وقتی عوض کردم صدات میکنم بیا(لبخند)
+ باشه (نفس عمیقی کشیدم)(گوشیمو دراوردم و از پشت سرش که داشت میرفت تو اتاق عکس گرفتم و نگاش کردم....مامانمم بلند شد و رفت)
- (لباسامو عوض کردم و همونا رو که بام خریده بود باز پوشیدم و صداش زدم به محض اینکه صداش زدم وارد اتاق شد و در و بست)
+( رفتم سمت کمدم تیشرتمو دراور و تیشترمو انداختم تو کمد و رفتم سمتش که ازم فاصله گرفت و چشماشو پوشوند رفتم باز نزدیکشو دستاشو از رو چشماش برداشتم)
- چ..چیکا..ر میکن..نی؟؟(لکنت)
+ میخوام با زنم بخوابم...مشکلیه بیب؟(نیشخند)
ـ ..اینجوری؟(کمی خجالت)
+ دیگه باید عادت کنی بیبی گرلم(رفتم و رو تخت دراز کشیدم و دستمو باز کردم)بیا بغلم بیب زود باش(لبخند)
- (با خجالتم رفتم چراغ رو خاموش کردو رفتم سمت تخت که پام به چیزی گیر کردو افتادم رو بدن لختش....
حمایتتتتتت لاوام : )
۳.۰k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.