Seven (part 29)
ا'ت از پله های عمارت پایین آمد و
ناگهان دست هایی را روی چشمانش احساس کرد. همه جا تاریک شد.
"ا'ت بانو، برو مستر جئون رو بیدار کن."
"وای ترسیدم، بیشعور."
" خب ببخشید خواستم دلقک بازی درارم."
" مگه تو دلقک سیرکی؟"
" ماریا خنده ای سر داد."
" نه دیوونه. میخواستم بخندونمت."
" آها. دست شما درد نکنه."
" قربانت. حالا برو."
" باشه."
سپس از پله ها بالا رفت تا به اتاق جئون رسید.
تق و تق و تق..
"بله؟"
"کوک بیداری؟"
"آره بیا تو."
در را باز کرد و وارد اتاق شد.
روی تخت نشست. جئون به پشت دراز کشیده بود و پتو تا گردنش خود را پوشانده بود.
یعنی برهنه بود؟
مثل دفعه قبل، همان شب. شبی که جئون ا'ت را به عمارت آورده بود.
"کوک...اومدم صدات کنم. صبحانه آماده ست."
"اوهوم...باشه تو برو الان میام."
" بیا با من بریم. اومدم دنبالت خب."
" آخه نمیشه."
" چرا نمیشه؟"
" لباس ندارم ا'ت."
ا'ت جیغی کشید
" یعنی چی؟
این چه کاریه
آخه مَرد چرا لخت میخوابی.
نچ نچ نچ."
از نظر کوک ا'ت خیلی کیوت حرص میخورد.
وقتی حرص میخورد. صورتش سرخ میشد و خواستنی تر از قبل.
در حال غر زدن بود که جثه مردانه جئون، ا'ت را بغل کرد.
"حرص نخور نی نی."
"من نی نی نیستمممممممممم."
کوک پتو را دور خودش پیچاند و بدن برهنه اش را پوشاند.
" باشه باشه."
کوک خنده ای خرگوشی کرد که در دل ا'ت کیلو کیو قند آب میشد.
"میگم آقا خرگوشه چرا دیشب رو کاناپه خوابیدی؟"
آقا خرگوشه؟ چه لقب جالبی بود. لقبی که جئون از طرف ا'ت پذیرفت.
" دیشب در حال فکر کردن بودم بعدش همینطوری خوابم برد.
ا'ت چرا انقد به خودت فشار میاری. میدونی دیشب دکتر بهم چی گفت؟ گفت تو بهت حمله عصبی بهت دست داده. باید بیشتر مواظب خودت باشی."
" خودم میدونم. صبح هم با پنیک از خواب پریدم."
" از الان من و ماریا مراقبتیم ا'ت."
لبخندی بر لبان دختر نقش بست.
" من میرم بیرون، توام لباستو بپوش بعد بیا پایین صبحانه بخوریم."
"باشه."
-چند ماه بعد-
چند ماه گذشت و حالا ا'ت وضعیت بهتری نسبت به قبل داشت.
جئون و ماریا در این مدت خیلی مواظب ا'ت بودند.
در این مدت ا'ت فکر های زیادی کرد و بالاخره تصمیم خود را گرفت. جواب مثبت دادن به کوک. ا'ت مدام به آن شبی که جئون به او اعتراف کرد فکر میکرد.
ناگهان دست هایی را روی چشمانش احساس کرد. همه جا تاریک شد.
"ا'ت بانو، برو مستر جئون رو بیدار کن."
"وای ترسیدم، بیشعور."
" خب ببخشید خواستم دلقک بازی درارم."
" مگه تو دلقک سیرکی؟"
" ماریا خنده ای سر داد."
" نه دیوونه. میخواستم بخندونمت."
" آها. دست شما درد نکنه."
" قربانت. حالا برو."
" باشه."
سپس از پله ها بالا رفت تا به اتاق جئون رسید.
تق و تق و تق..
"بله؟"
"کوک بیداری؟"
"آره بیا تو."
در را باز کرد و وارد اتاق شد.
روی تخت نشست. جئون به پشت دراز کشیده بود و پتو تا گردنش خود را پوشانده بود.
یعنی برهنه بود؟
مثل دفعه قبل، همان شب. شبی که جئون ا'ت را به عمارت آورده بود.
"کوک...اومدم صدات کنم. صبحانه آماده ست."
"اوهوم...باشه تو برو الان میام."
" بیا با من بریم. اومدم دنبالت خب."
" آخه نمیشه."
" چرا نمیشه؟"
" لباس ندارم ا'ت."
ا'ت جیغی کشید
" یعنی چی؟
این چه کاریه
آخه مَرد چرا لخت میخوابی.
نچ نچ نچ."
از نظر کوک ا'ت خیلی کیوت حرص میخورد.
وقتی حرص میخورد. صورتش سرخ میشد و خواستنی تر از قبل.
در حال غر زدن بود که جثه مردانه جئون، ا'ت را بغل کرد.
"حرص نخور نی نی."
"من نی نی نیستمممممممممم."
کوک پتو را دور خودش پیچاند و بدن برهنه اش را پوشاند.
" باشه باشه."
کوک خنده ای خرگوشی کرد که در دل ا'ت کیلو کیو قند آب میشد.
"میگم آقا خرگوشه چرا دیشب رو کاناپه خوابیدی؟"
آقا خرگوشه؟ چه لقب جالبی بود. لقبی که جئون از طرف ا'ت پذیرفت.
" دیشب در حال فکر کردن بودم بعدش همینطوری خوابم برد.
ا'ت چرا انقد به خودت فشار میاری. میدونی دیشب دکتر بهم چی گفت؟ گفت تو بهت حمله عصبی بهت دست داده. باید بیشتر مواظب خودت باشی."
" خودم میدونم. صبح هم با پنیک از خواب پریدم."
" از الان من و ماریا مراقبتیم ا'ت."
لبخندی بر لبان دختر نقش بست.
" من میرم بیرون، توام لباستو بپوش بعد بیا پایین صبحانه بخوریم."
"باشه."
-چند ماه بعد-
چند ماه گذشت و حالا ا'ت وضعیت بهتری نسبت به قبل داشت.
جئون و ماریا در این مدت خیلی مواظب ا'ت بودند.
در این مدت ا'ت فکر های زیادی کرد و بالاخره تصمیم خود را گرفت. جواب مثبت دادن به کوک. ا'ت مدام به آن شبی که جئون به او اعتراف کرد فکر میکرد.
۱۲.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.