فیک کوک ( اعتماد)پارت۷
از زبان ا/ت
خندید و گفت : بری ؟
دستام می لرزیدن که یهو صدای شلیک گلوله ها اومد همون پسره ( جونگ کوک ) خم کردم روی زمین گوشام رو گرفتم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم... خیلی صحنه های وحشتناکی بود
چند ساعت بعد
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم وقتی جای ناشناسی که الان داخلش بودم رو دیدم مثل برق گرفته ها بلند شدم گیج به اطراف نگاه کردم اینجا کجاست ؟ رفتم سمت در دستگیره رو کشیدم اما قفل بود..با مشت کوبیدم به در حتی صدام از خستگی در نمیومد صدای یه نفر از پشت در اومد که گفت : جات امن اینقدر خودتو به در و دیوار نکوب دختر
گفتم : منو بیارین بیرون چی از جونم میخواید آخه؟
مشت آخرم رو محکم به در کوبیدم و رفتم نشستم روی زمین و به تخت تکیه دادم زانو هام رو بغل کردم و بالاخره اشک هایی که خیلی وقت بود سعی میکردم نریزن و جلوشون رو گرفته بودم سرازیر شدن
بی صدا گریه میکردم که نکنه یکی بشنوه و به ضعیف بودنم پی ببره که صدای باز شدن در اومد...سرم رو از روی زانو هام برداشتم و به کسی که وارد اتاق شد خیره شدم...چی میخواست از جونم
بلند شدم و محکم وایستادم جلوش دست به جیب با یه مرد پشتش بهم نزدیک شد گفتم : نمیترسی خطرناک باشم واست ؟
پوزخند زد و گفت : خطر؟ من خوده عزرائیلم مگه عزرائیل هم از مرگ میترسه
گفتم : نه نمیترسه چون خودش جون آدما رو میگیره
گفت : خب از بچه ای مثل تو بترسم
گفتم : میخوام برم.... چشماش چیزی جز یخ زدگی رو به انسان منتقل نمیکرد
گفت : همه چیز رو پس میدی بعدش میری
گفتم : من چیزی به کسی نمیدم فهمیدی
گفت : اون چیزایی که دسته تو هست و مثلاً اموال پدرته دونه به دونَش برای بیچاره هایی هست که پدرت ثروتشون رو بالا کشید بچه حالا تو فهمیدی
الان جز آزادی برام چیزی مهم نبود
بلند گفتم : میخوام برم مگه نشنیدی
گفت : حالا حالا ها مهمون مایی
رفت گفتم : هی صبر کن
داشتم دنبالش میرفتم اون مردی که باهاش اومده بود جلوم رو گرفت و با دستاش بازو هام رو گرفت و گفت : زیادی از حد روی اعصابش نباش بخاطر خودت میگم
گفتم : اگه رو اعصابش باشم چیکار میکنه..میکشتم ؟
سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و رفت بیرون بازم در پشتش قفل شد
خندید و گفت : بری ؟
دستام می لرزیدن که یهو صدای شلیک گلوله ها اومد همون پسره ( جونگ کوک ) خم کردم روی زمین گوشام رو گرفتم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم... خیلی صحنه های وحشتناکی بود
چند ساعت بعد
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم وقتی جای ناشناسی که الان داخلش بودم رو دیدم مثل برق گرفته ها بلند شدم گیج به اطراف نگاه کردم اینجا کجاست ؟ رفتم سمت در دستگیره رو کشیدم اما قفل بود..با مشت کوبیدم به در حتی صدام از خستگی در نمیومد صدای یه نفر از پشت در اومد که گفت : جات امن اینقدر خودتو به در و دیوار نکوب دختر
گفتم : منو بیارین بیرون چی از جونم میخواید آخه؟
مشت آخرم رو محکم به در کوبیدم و رفتم نشستم روی زمین و به تخت تکیه دادم زانو هام رو بغل کردم و بالاخره اشک هایی که خیلی وقت بود سعی میکردم نریزن و جلوشون رو گرفته بودم سرازیر شدن
بی صدا گریه میکردم که نکنه یکی بشنوه و به ضعیف بودنم پی ببره که صدای باز شدن در اومد...سرم رو از روی زانو هام برداشتم و به کسی که وارد اتاق شد خیره شدم...چی میخواست از جونم
بلند شدم و محکم وایستادم جلوش دست به جیب با یه مرد پشتش بهم نزدیک شد گفتم : نمیترسی خطرناک باشم واست ؟
پوزخند زد و گفت : خطر؟ من خوده عزرائیلم مگه عزرائیل هم از مرگ میترسه
گفتم : نه نمیترسه چون خودش جون آدما رو میگیره
گفت : خب از بچه ای مثل تو بترسم
گفتم : میخوام برم.... چشماش چیزی جز یخ زدگی رو به انسان منتقل نمیکرد
گفت : همه چیز رو پس میدی بعدش میری
گفتم : من چیزی به کسی نمیدم فهمیدی
گفت : اون چیزایی که دسته تو هست و مثلاً اموال پدرته دونه به دونَش برای بیچاره هایی هست که پدرت ثروتشون رو بالا کشید بچه حالا تو فهمیدی
الان جز آزادی برام چیزی مهم نبود
بلند گفتم : میخوام برم مگه نشنیدی
گفت : حالا حالا ها مهمون مایی
رفت گفتم : هی صبر کن
داشتم دنبالش میرفتم اون مردی که باهاش اومده بود جلوم رو گرفت و با دستاش بازو هام رو گرفت و گفت : زیادی از حد روی اعصابش نباش بخاطر خودت میگم
گفتم : اگه رو اعصابش باشم چیکار میکنه..میکشتم ؟
سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و رفت بیرون بازم در پشتش قفل شد
۱۱۸.۹k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.