🍷تک پارتی(اخرین خداحافظی💔 علامت جیسو ×رزی *لوک ^سان
عشقی ک دروغ بود.......فقط برا انقام بود........اخرین خداحافظی......جیسو دختر بزرگترین مافیا.....مافیای که مردم بهش لقب مرد قرمز داده بودن.......دو دشمن لوک و سان کسای ک عاشق هم بودن ولی سرنوشت تغیرشون داد.........
:_تو اتاقم بودم که با صدای پدرم لرزشی به تنم افتاد رفتم پایین
:*هی جیسو دختر بیا اینجا
_:بله پدر
*:مامورت دارم برات خوانواده کیمو میشناسی مگه نه
_:بله پد
*:خوبه دوماه وقت داری تا دخترشو بکشی روزان کیم فهمیدی اگه نکشیش زندت نمیزارم
_:بله پدر....رفتم اماده شدم با ماشینم رفتم سر قرار وارد رستوران شدم با دیدن اون دختر قلبم لرزید... نه جیسو تونباید عاشق دختر دشمن پدرت شی.......
:×سلام من اینجام بیا اینجا
_:سلام او ممنون...نشتیم سرمیز چشمام رو اون دختر گیر کرده بود نکنه واقعا عاشق شدم..نظرت چیه بریم بیرون
×:او.... خوبه.......رفتیم بیرون اون دختر حیف اون نیست ک کشته بشه نه نباید کشته بشه
_:من جیسوعم
×:منم رزی هستم...جیسو میخوام نجاتت بدم کمک میکنم نجات پیدا کنی
_:ولی اخه چطور
.....سرنوشت باهاشون بود البته تا وقتی ک جیسو بهش اطراف کنه...شایدم نه......یک هفته گذشته بود امروز وقتش بود رزی جیسو رو برد به کافه................
×:جیسو میخوام یه چیزی رو بهت بگم
_:بگو رزی
×:جیسو من عاشقت شدم مهم نیست چی میشه من دوست دارم
_:رزی تو واقعن....به فکر این نیستی که چی میشه میخوای خودتو به کشتن بدی
....بخت بارزی یار بود جیسو قبول کرد یک ماه گذشت اونا خوشحال بودن تو پاریس ......گذشت تا اینکنه دوماه شد............
_داشتم با رزی میرفتم ک دیدم وایساد
×جیسو متاسفم ولی رابطمون تموم شد قول میدم بیام پیشت خوب
_منظورت چیه
اما جیسو کامل حرفشو نزد با شلیک گلوله افتاد زمین و با اخریت قطره از اشک کسی ک دوسش داشت رو ترک کرد.....درهمون لحضه رزی هم با شلیک گلوله به سرش رفت تا به عشقش برسه شاید این راهش بود.....
پایان🍷
نظر
:_تو اتاقم بودم که با صدای پدرم لرزشی به تنم افتاد رفتم پایین
:*هی جیسو دختر بیا اینجا
_:بله پدر
*:مامورت دارم برات خوانواده کیمو میشناسی مگه نه
_:بله پد
*:خوبه دوماه وقت داری تا دخترشو بکشی روزان کیم فهمیدی اگه نکشیش زندت نمیزارم
_:بله پدر....رفتم اماده شدم با ماشینم رفتم سر قرار وارد رستوران شدم با دیدن اون دختر قلبم لرزید... نه جیسو تونباید عاشق دختر دشمن پدرت شی.......
:×سلام من اینجام بیا اینجا
_:سلام او ممنون...نشتیم سرمیز چشمام رو اون دختر گیر کرده بود نکنه واقعا عاشق شدم..نظرت چیه بریم بیرون
×:او.... خوبه.......رفتیم بیرون اون دختر حیف اون نیست ک کشته بشه نه نباید کشته بشه
_:من جیسوعم
×:منم رزی هستم...جیسو میخوام نجاتت بدم کمک میکنم نجات پیدا کنی
_:ولی اخه چطور
.....سرنوشت باهاشون بود البته تا وقتی ک جیسو بهش اطراف کنه...شایدم نه......یک هفته گذشته بود امروز وقتش بود رزی جیسو رو برد به کافه................
×:جیسو میخوام یه چیزی رو بهت بگم
_:بگو رزی
×:جیسو من عاشقت شدم مهم نیست چی میشه من دوست دارم
_:رزی تو واقعن....به فکر این نیستی که چی میشه میخوای خودتو به کشتن بدی
....بخت بارزی یار بود جیسو قبول کرد یک ماه گذشت اونا خوشحال بودن تو پاریس ......گذشت تا اینکنه دوماه شد............
_داشتم با رزی میرفتم ک دیدم وایساد
×جیسو متاسفم ولی رابطمون تموم شد قول میدم بیام پیشت خوب
_منظورت چیه
اما جیسو کامل حرفشو نزد با شلیک گلوله افتاد زمین و با اخریت قطره از اشک کسی ک دوسش داشت رو ترک کرد.....درهمون لحضه رزی هم با شلیک گلوله به سرش رفت تا به عشقش برسه شاید این راهش بود.....
پایان🍷
نظر
۱.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲