Part=1
Part=1
《زهر عشق》
《 love poison 》
وارد بار شد و بوی الکل و سیگار بینیش رو پر کرد..
رفت سمت میز باریست...با نگاش دنبال باریست مورد نظرش گشت...وقتی پیداش کرد ناخودآگاه لبخندی مهمون لباش شد...
دختر داشت با لبخند سفارش چند نفر رو میگرفت و تویه دفترچه ی یادداشت کوچیکش اونو یادداشت می کرد...بعد از اینکه نوشتنش تموم شد برگشت سمت میز اصلی تا سفارش های اونا رو آماده کنه که چشمش خورد به یه فرد آشنا! کسی که یه روزی همه ی زندگیش بود! لبخند روی لب های دختر خشکید و با عصبانیت سمت پسر رفت و با صدایی که سعی داشت بالا نره حرفاشو به گوش پسر رسوند:
+تو اینجا تویه محل کارم چیکار میکنی؟ دست از سرم بردار جونگکوک!
پسر که انتظار همین رفتار رو داشت با لبخند رو به دخترِ عصبانی گفت:
میتونی فکر کنی که منم یه مشتریم و اتفاقی اومدم جایی که دوست دختر سابقم اونجا کار میکنه.. لطفا همون همیشگی...
و با چشمش از دختر تقاضای نوشیدنیه همیشگیش رو کرد و دختر منظور اونو متوجه شد...اول میخواست شروع کنه به داد و بیداد کردن ولی همون لحظه رئیسش رو دید که با چشم بهش اشاره میکنه که از جونگکوک خوب پذیرایی کنه...البته! جونگکوک یه فرد معمولی نبود و رئیس بار هم اونو به خوبی میشناخت!
دختر به شدت عصبی بود،فقط میخواست از دست مزاحمت های همیشگیه پسر خلاص شه...پس طی یک تصمیمِ عجولانه و غیر منطقی از زیر کمدِ نوشیدنی ها یه قوطی سفید در آورد..حواسش بود که کسی اونو نبینه..چند قطره از اون ماده رو تویه نوشیدنی که برای پسر آماده کرده بود و با یه قاشق هم زد... نوشیدنی رو که یه زمانی با عشق اونو برای پسر درست میکرد رو، با نفرت جلوش گذاشت و به دیوار تیکه داد و خطاب بهش گفت:
+ازت متنفرم!
پسر لیوان رو به لبش نزدیک کرد:
_میدونم
هاروکو ادامه داد:
+میدونستی مثله کَنه مدام بهم میچسبی؟
پسر که بوی تلخ بادوم رو تویه نوشیدنیش حس کرده بود با لبخند رو لبش جواب داد:
_میدونم
و همه اون ویسکی رو در لحظه سَر کشید..
بعد از اینکه پسر کل اون نوشیدنی رو خورد، دختر با نیشخند بهش گفت:
+توی نوشیدنیت زهر ریخته بودم...
پسر که انتظار شنیدن این حرفو داشت، تلخ خندید و گفت:
_میدونم
هاروکو یکمی تعجب کرد:
+اگه میدونستی چرا خوردیش؟
تویه چشم های سیاه پسر، عشق سفید و پاکی دیده میشد:
_چون تو برام آوردیش...
دختر یه پوزخند زد و گفت:
+پس اینم میدونی که قراره حداکثر یه ساعت دیگه زنده باشی!
جونگکوک با انگشتش لبه ی لیوان رو لمس کرد:
_میدونم...
دختر خنده ی ناباوری کرد:
+واقعا احمقی! چرا باید نوشیدنیه زهر داری که من برات آوردم رو بخوری؟
《زهر عشق》
《 love poison 》
وارد بار شد و بوی الکل و سیگار بینیش رو پر کرد..
رفت سمت میز باریست...با نگاش دنبال باریست مورد نظرش گشت...وقتی پیداش کرد ناخودآگاه لبخندی مهمون لباش شد...
دختر داشت با لبخند سفارش چند نفر رو میگرفت و تویه دفترچه ی یادداشت کوچیکش اونو یادداشت می کرد...بعد از اینکه نوشتنش تموم شد برگشت سمت میز اصلی تا سفارش های اونا رو آماده کنه که چشمش خورد به یه فرد آشنا! کسی که یه روزی همه ی زندگیش بود! لبخند روی لب های دختر خشکید و با عصبانیت سمت پسر رفت و با صدایی که سعی داشت بالا نره حرفاشو به گوش پسر رسوند:
+تو اینجا تویه محل کارم چیکار میکنی؟ دست از سرم بردار جونگکوک!
پسر که انتظار همین رفتار رو داشت با لبخند رو به دخترِ عصبانی گفت:
میتونی فکر کنی که منم یه مشتریم و اتفاقی اومدم جایی که دوست دختر سابقم اونجا کار میکنه.. لطفا همون همیشگی...
و با چشمش از دختر تقاضای نوشیدنیه همیشگیش رو کرد و دختر منظور اونو متوجه شد...اول میخواست شروع کنه به داد و بیداد کردن ولی همون لحظه رئیسش رو دید که با چشم بهش اشاره میکنه که از جونگکوک خوب پذیرایی کنه...البته! جونگکوک یه فرد معمولی نبود و رئیس بار هم اونو به خوبی میشناخت!
دختر به شدت عصبی بود،فقط میخواست از دست مزاحمت های همیشگیه پسر خلاص شه...پس طی یک تصمیمِ عجولانه و غیر منطقی از زیر کمدِ نوشیدنی ها یه قوطی سفید در آورد..حواسش بود که کسی اونو نبینه..چند قطره از اون ماده رو تویه نوشیدنی که برای پسر آماده کرده بود و با یه قاشق هم زد... نوشیدنی رو که یه زمانی با عشق اونو برای پسر درست میکرد رو، با نفرت جلوش گذاشت و به دیوار تیکه داد و خطاب بهش گفت:
+ازت متنفرم!
پسر لیوان رو به لبش نزدیک کرد:
_میدونم
هاروکو ادامه داد:
+میدونستی مثله کَنه مدام بهم میچسبی؟
پسر که بوی تلخ بادوم رو تویه نوشیدنیش حس کرده بود با لبخند رو لبش جواب داد:
_میدونم
و همه اون ویسکی رو در لحظه سَر کشید..
بعد از اینکه پسر کل اون نوشیدنی رو خورد، دختر با نیشخند بهش گفت:
+توی نوشیدنیت زهر ریخته بودم...
پسر که انتظار شنیدن این حرفو داشت، تلخ خندید و گفت:
_میدونم
هاروکو یکمی تعجب کرد:
+اگه میدونستی چرا خوردیش؟
تویه چشم های سیاه پسر، عشق سفید و پاکی دیده میشد:
_چون تو برام آوردیش...
دختر یه پوزخند زد و گفت:
+پس اینم میدونی که قراره حداکثر یه ساعت دیگه زنده باشی!
جونگکوک با انگشتش لبه ی لیوان رو لمس کرد:
_میدونم...
دختر خنده ی ناباوری کرد:
+واقعا احمقی! چرا باید نوشیدنیه زهر داری که من برات آوردم رو بخوری؟
۵۵۳
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.