لحظه ها و ثانیه ها می گذشت و هیجان من تبدیل به استرس می ش
لحظهها و ثانیهها میگذشت و هیجان من تبدیل به استرس میشد بلخره ساعت ۶ شد و هیچ خبری از کوک نشد.
ناامید از اونجا جاری شدم و با چشمای اشکی به طرف خونه قدم برداشتم.
همینطور کع انتظار داشتم خونه نبود.
اشکهام رو کنار زدم به سمت ایینه میز توالت رفتم.
نگاهی به صورت ناامید و اشکی خودم انداختم،تمام آرایشم با اشکم هم سطح شده بودن.
پارچه مرطوبی برداشتم بلکه آرایشم رو پاک کنم ولی بیشتر پخششون کردم.
آخه چرا این همع بدبختی پس کجا بود اون پسر عاشق.
همونطور کع غرق اندوه بودم چشمم به نامعی روی میز خورد،
پاک کردن اشکام با باز کردن نامه همزمان بود
*سلام ا.ت میدونم از دستم ناراحتی و حقم داری اما تو دیگع قرار نیس منو ببینی منم قرار نیس تورو ببینم اصلا شاید سرنوشت تو با یکی دیگع رقم خوردع باشع متاسفم*عشق قدیمیت*
با دیدن نامه اشک هام بیشتر سرازیر شدن،پس چیشد اون پسر عاشق کع همیشه میگف کسی نمیتونه جلوس عشق مارو بگیره...!
من دیگع چیزی برای از دس دادن ندارم جز یا زندگی تلخ و شکننده...
با سمت آشپزخونه رفتم و از کابینت چند بستع ژلوفین خالی کردم کف دستم با یه قلوپ آب همشون رو قورت دادم.
سرگیجه داشتم.
با تته پته به سمت مبل رفتم و دراز کشیدم تمام لحظات خوبم کنار کوک جلو چشم هام میگذشت.
شاید حق با پدرم بود اون به من متعلق نداشت.
دیگع حتی جون گریه کردنم نداشتم..!
کم کم اتفاقات اخیر و بیخیال شدم و حس سبکی میکردم.حس راحت شدن!!!
زندگی من برعکس رمان ها بود
*سرآغاز خوشی اما پایان غم انگیزی*
کی فکرشو میکرد روز عقدم با پسری کع بینهایت عاشقش بود روز مرگم باشع .
باید از این لحظات استفاده میکردم.
چون دیگع اخراشع.....
شاید حق با کوک بود اما نع کاملا...
سرنوشت من با اون نبود اما با شخص دیگع ای هم نیس کم کم چشمام سنگین شدن و به خوابی کع در این لحظات آرزوش رو میکردم فرو رفتم.
*بلع سرنوشت من مرگ بود*
ناامید از اونجا جاری شدم و با چشمای اشکی به طرف خونه قدم برداشتم.
همینطور کع انتظار داشتم خونه نبود.
اشکهام رو کنار زدم به سمت ایینه میز توالت رفتم.
نگاهی به صورت ناامید و اشکی خودم انداختم،تمام آرایشم با اشکم هم سطح شده بودن.
پارچه مرطوبی برداشتم بلکه آرایشم رو پاک کنم ولی بیشتر پخششون کردم.
آخه چرا این همع بدبختی پس کجا بود اون پسر عاشق.
همونطور کع غرق اندوه بودم چشمم به نامعی روی میز خورد،
پاک کردن اشکام با باز کردن نامه همزمان بود
*سلام ا.ت میدونم از دستم ناراحتی و حقم داری اما تو دیگع قرار نیس منو ببینی منم قرار نیس تورو ببینم اصلا شاید سرنوشت تو با یکی دیگع رقم خوردع باشع متاسفم*عشق قدیمیت*
با دیدن نامه اشک هام بیشتر سرازیر شدن،پس چیشد اون پسر عاشق کع همیشه میگف کسی نمیتونه جلوس عشق مارو بگیره...!
من دیگع چیزی برای از دس دادن ندارم جز یا زندگی تلخ و شکننده...
با سمت آشپزخونه رفتم و از کابینت چند بستع ژلوفین خالی کردم کف دستم با یه قلوپ آب همشون رو قورت دادم.
سرگیجه داشتم.
با تته پته به سمت مبل رفتم و دراز کشیدم تمام لحظات خوبم کنار کوک جلو چشم هام میگذشت.
شاید حق با پدرم بود اون به من متعلق نداشت.
دیگع حتی جون گریه کردنم نداشتم..!
کم کم اتفاقات اخیر و بیخیال شدم و حس سبکی میکردم.حس راحت شدن!!!
زندگی من برعکس رمان ها بود
*سرآغاز خوشی اما پایان غم انگیزی*
کی فکرشو میکرد روز عقدم با پسری کع بینهایت عاشقش بود روز مرگم باشع .
باید از این لحظات استفاده میکردم.
چون دیگع اخراشع.....
شاید حق با کوک بود اما نع کاملا...
سرنوشت من با اون نبود اما با شخص دیگع ای هم نیس کم کم چشمام سنگین شدن و به خوابی کع در این لحظات آرزوش رو میکردم فرو رفتم.
*بلع سرنوشت من مرگ بود*
۲.۴k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.