بی رحم تر از همه/پارت16
از زبان جونگکوک:
شماها...
این اواخر...
چیزیو از من مخفی میکنید؟!
جیمین: چطور؟
جونگکوک: نمیدونم...مدام حرف میزنید... اتفاقی افتاده؟!
جیمین: نه...چیز خاصی نیس...هنوز سر اومدن هایون باهاش مشکل دارم...اما به خرجش نمیره...
جونگکوک: اون کارشو بلده
جیمین: از همین میترسم... فک میکنه خیلی بلده...
از زبان شوگا:
با آقای چانگ جلسه داشتیم؛ جلسمون طولانی شده بود و منم خسته شدم از رو صندلیم پاشدم و در حین صحبت کردن رفتم پای پنجره...
دیدمش...
داخل حیاط پیش هایون نشسته بود؛ افسوس که وسط جلسه بودیم و پدرش اینجا بود وگرنه...
در تعجب بودم که کی و چطور اومده داخل که متوجهش نشدم؟
واسه چی اومده؟
اگه خوش شانس باشه...
قبل از اتمام جلسه اینجارو ترک میکنه!
یک ساعت بعد جلسه تموم شد...و آقای چانگ رفت...
از زبان ات: توی حیاط پیش هایون نشسته بودم دوتا لیموزین پارک بود نمیشناختمشون اولین بار بود که راننده هاشونو میدیدم...
گرم صحبت باهمدیگه بودیم که آبا رو دیدم! از عمارت اومد بیرون...
به محض درک وضعیت ناخواسته از جام پاشدم...هر موقع آبارو میدیدم توده بغض گلومو بیرحمانه فشار میداد!!!
هایون: چی شد...؟
اتشی؟
چرا بلند شدی؟!
ات: آبا...
هایون مسیر نگاهمو دنبال کرد...به محض اینکه منو دید بدون فوت وقت اومد طرفم: چاگیا!!!
اینجایی؟؟!
ات: س...سلام
به سختی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین...میخواست باهام حرف بزنه اما پشیمون شد...هر دومون خوب میدونستیم حرف زدن بی فایدهس...
سوار ماشینش شد و از عمارت خارج شد...
از زبان شوگا:
همگی اومدیم بیرون و آقای چانگ رو بدرقه کردیم که با ات روبرو شد...بعد از چند دقیقه لیموزین آقای چانگ دورتر و دورتر شد...
شوگا:تو!
اینجا چیکار میکنی؟!
ما اینجا مریض نداریم
ات: کی گفته فقط برای معالجه کردن نوچه های تو میام اینجا؟!
اگرم قبلا اومدم بخاطر خواهش و تمناهای پسرا اومدم
هایونشی
دوست جدیدمه...هر وقت دلم بخواد میام اینجا میبینمش ...
شوگا: اینجا بی قاعده و قانون نیست
کسی بی اجازه نمیاد داخل
میتونی بری...
ات: باشه...
میرم
اما هایونم با خودم میبرم!
قراره بریم بیرون
از زبان ات: به محض تموم شدن جملهام یه دفعه تهیونگ مچ دست هایونو گرفت و کشیدش عقب:
هایون جایی نمیاد
مگر با بادیگارد
شوگا:کسی جایی نمیره...حتی با بادیگارد!
جونگکوک:هیونگ...
کار من تموم شده...
اگه مایل باشی میتونم همراشون برم...
شماها...
این اواخر...
چیزیو از من مخفی میکنید؟!
جیمین: چطور؟
جونگکوک: نمیدونم...مدام حرف میزنید... اتفاقی افتاده؟!
جیمین: نه...چیز خاصی نیس...هنوز سر اومدن هایون باهاش مشکل دارم...اما به خرجش نمیره...
جونگکوک: اون کارشو بلده
جیمین: از همین میترسم... فک میکنه خیلی بلده...
از زبان شوگا:
با آقای چانگ جلسه داشتیم؛ جلسمون طولانی شده بود و منم خسته شدم از رو صندلیم پاشدم و در حین صحبت کردن رفتم پای پنجره...
دیدمش...
داخل حیاط پیش هایون نشسته بود؛ افسوس که وسط جلسه بودیم و پدرش اینجا بود وگرنه...
در تعجب بودم که کی و چطور اومده داخل که متوجهش نشدم؟
واسه چی اومده؟
اگه خوش شانس باشه...
قبل از اتمام جلسه اینجارو ترک میکنه!
یک ساعت بعد جلسه تموم شد...و آقای چانگ رفت...
از زبان ات: توی حیاط پیش هایون نشسته بودم دوتا لیموزین پارک بود نمیشناختمشون اولین بار بود که راننده هاشونو میدیدم...
گرم صحبت باهمدیگه بودیم که آبا رو دیدم! از عمارت اومد بیرون...
به محض درک وضعیت ناخواسته از جام پاشدم...هر موقع آبارو میدیدم توده بغض گلومو بیرحمانه فشار میداد!!!
هایون: چی شد...؟
اتشی؟
چرا بلند شدی؟!
ات: آبا...
هایون مسیر نگاهمو دنبال کرد...به محض اینکه منو دید بدون فوت وقت اومد طرفم: چاگیا!!!
اینجایی؟؟!
ات: س...سلام
به سختی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین...میخواست باهام حرف بزنه اما پشیمون شد...هر دومون خوب میدونستیم حرف زدن بی فایدهس...
سوار ماشینش شد و از عمارت خارج شد...
از زبان شوگا:
همگی اومدیم بیرون و آقای چانگ رو بدرقه کردیم که با ات روبرو شد...بعد از چند دقیقه لیموزین آقای چانگ دورتر و دورتر شد...
شوگا:تو!
اینجا چیکار میکنی؟!
ما اینجا مریض نداریم
ات: کی گفته فقط برای معالجه کردن نوچه های تو میام اینجا؟!
اگرم قبلا اومدم بخاطر خواهش و تمناهای پسرا اومدم
هایونشی
دوست جدیدمه...هر وقت دلم بخواد میام اینجا میبینمش ...
شوگا: اینجا بی قاعده و قانون نیست
کسی بی اجازه نمیاد داخل
میتونی بری...
ات: باشه...
میرم
اما هایونم با خودم میبرم!
قراره بریم بیرون
از زبان ات: به محض تموم شدن جملهام یه دفعه تهیونگ مچ دست هایونو گرفت و کشیدش عقب:
هایون جایی نمیاد
مگر با بادیگارد
شوگا:کسی جایی نمیره...حتی با بادیگارد!
جونگکوک:هیونگ...
کار من تموم شده...
اگه مایل باشی میتونم همراشون برم...
۶.۰k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.