بالهای فرشته قسمت ۱:
در زمان های دور دختر و پسری عاشق هم بودن،میشه گفت چیزی شبیه عشق در نگاه اول بود،اونا خیلی همو دوست داشتن،آره پسره یه تاجر بود و دختره هم یه دختر ساده اما این عشق خیلی دوام نمیاره چون این عشق به رنگ خیانته!
امشب شب با شکوهی بود همه ی مهمون ها توی عمارت لی حضور داشتن آسلی و لی نو کنار هم با رئیس کمپانی رقیب صحبت میکردن بعد آسلی لی نو رو با اونا تنها گذاشت و رفت با یورا (همسر داداشه لی نو که یه جور جاری به حساب میاد که به آسلی حسودی میکنه)آسلی با دوستاش و یورا دور یه میز جمع شده بودن و میگفتن میخندیدن آسلی جمع رو ترک کرد و با لبخند از پله ها بالا رفت و رسید طبقه بالا لبخندش محو شد رفت دم در اتاق کمی مکث کرد یادش اومد....(قبل از اینکه با لی نو با رئیس کمپانی رقیب صحبت کنن)
(فلش بک...)
آسلی توی جمع بود که رئیس کمپانی رقیب رو دید با لبخند اومد و دست دادن
رئیس:سلام خانم آسلی
آسلی:سلام آقای چا خیلی خوش اومدید بفرمایید الان لی نو هم دیگه پیداش میشه
آسلی هم رفت با لبخند از پله ها بالا میومد لی نو و منشی شرکتش توی اتاق بودن
لی نو:چه وون چرا متوجه نیستی من خیلی عاشقتم!
چه وون:لی نو خیلی دیر شده تو دیگه آسلی رو داری پس دست از سرم بردار اگه بفهمه چی؟
لی نو:بهت قول میدم اون هیچی نمیفهمه
چه وون:ولی آخه...
لی نو چه وون رو ب.و.س.ی.د آسلی سمت در اتاق میومد که درو باز کرد لبخندش محو شد ندید که لی نو چه وون رو ب.ب.و.س.ه ولی از اینکه اونارو توی اتاق دید شوکه شد اما لبخند زد دوباره
آسلی:لی نو آقای چا اومدن منتظرن
لی نو:البته بیا بریم
لی نو و آسلی رفتن با هم دست تو دست از پله ها پایین اومدن چه وون هم پشت سرشون اومد.
(آسلی اینو بخاطر آورد)
آسلی نفس عمیقی کشید و داخل اتاق شد اما یهو سرش گیج رفت ایستاد اما درجا از هوش رفت
یورا:آسلی یکم دیر نکرد؟برم ببینم کجا مونده؟
یورا هم جمع رو ترک کرد و از پله ها بالا اومد که دید در اتاق باز بود تعجب کرد رفت جلو که آسلی رو روی زمین بیهوش دید ترسید اومد کنارش نشست
یورا:آسلی چشماتو باز کن چی شده
یورا ترسید و دوید توی پله ها که خورد به لی نو
لی نو:یورا؟چی شده؟چرا انگار...
یورا:آسلی....توی اتاق از هوش رفته!یه کاری بکن!
لی نو:چی؟وای نه آسلی!
لی نو هم دوید بالا و رفت سمت اتاق که آسلی رو دید بغلش کرد و بردش
یورا:همیشه بهش حسودیم میشد ولی نمیخواستم اینجوری بشه
لی نو از پله ها پایین اومد کسی متوجه نشد سریع رفت سمت در و رفت توی حیاط از پله ها پایین اومد که راننده کو رو دید
آقای کو:خیر باشه آقای لی
لی نو:عجله کن میریم بیمارستان
آقای کو سریع ماشین رو آورد و سوار شدن رفتن بیمارستان لی نو تا پیاده شد پرستار ها تخت برانکارد رو آوردن و آسلی رو گذاشتن آسلی بهوش اومد اما گیج بود
امشب شب با شکوهی بود همه ی مهمون ها توی عمارت لی حضور داشتن آسلی و لی نو کنار هم با رئیس کمپانی رقیب صحبت میکردن بعد آسلی لی نو رو با اونا تنها گذاشت و رفت با یورا (همسر داداشه لی نو که یه جور جاری به حساب میاد که به آسلی حسودی میکنه)آسلی با دوستاش و یورا دور یه میز جمع شده بودن و میگفتن میخندیدن آسلی جمع رو ترک کرد و با لبخند از پله ها بالا رفت و رسید طبقه بالا لبخندش محو شد رفت دم در اتاق کمی مکث کرد یادش اومد....(قبل از اینکه با لی نو با رئیس کمپانی رقیب صحبت کنن)
(فلش بک...)
آسلی توی جمع بود که رئیس کمپانی رقیب رو دید با لبخند اومد و دست دادن
رئیس:سلام خانم آسلی
آسلی:سلام آقای چا خیلی خوش اومدید بفرمایید الان لی نو هم دیگه پیداش میشه
آسلی هم رفت با لبخند از پله ها بالا میومد لی نو و منشی شرکتش توی اتاق بودن
لی نو:چه وون چرا متوجه نیستی من خیلی عاشقتم!
چه وون:لی نو خیلی دیر شده تو دیگه آسلی رو داری پس دست از سرم بردار اگه بفهمه چی؟
لی نو:بهت قول میدم اون هیچی نمیفهمه
چه وون:ولی آخه...
لی نو چه وون رو ب.و.س.ی.د آسلی سمت در اتاق میومد که درو باز کرد لبخندش محو شد ندید که لی نو چه وون رو ب.ب.و.س.ه ولی از اینکه اونارو توی اتاق دید شوکه شد اما لبخند زد دوباره
آسلی:لی نو آقای چا اومدن منتظرن
لی نو:البته بیا بریم
لی نو و آسلی رفتن با هم دست تو دست از پله ها پایین اومدن چه وون هم پشت سرشون اومد.
(آسلی اینو بخاطر آورد)
آسلی نفس عمیقی کشید و داخل اتاق شد اما یهو سرش گیج رفت ایستاد اما درجا از هوش رفت
یورا:آسلی یکم دیر نکرد؟برم ببینم کجا مونده؟
یورا هم جمع رو ترک کرد و از پله ها بالا اومد که دید در اتاق باز بود تعجب کرد رفت جلو که آسلی رو روی زمین بیهوش دید ترسید اومد کنارش نشست
یورا:آسلی چشماتو باز کن چی شده
یورا ترسید و دوید توی پله ها که خورد به لی نو
لی نو:یورا؟چی شده؟چرا انگار...
یورا:آسلی....توی اتاق از هوش رفته!یه کاری بکن!
لی نو:چی؟وای نه آسلی!
لی نو هم دوید بالا و رفت سمت اتاق که آسلی رو دید بغلش کرد و بردش
یورا:همیشه بهش حسودیم میشد ولی نمیخواستم اینجوری بشه
لی نو از پله ها پایین اومد کسی متوجه نشد سریع رفت سمت در و رفت توی حیاط از پله ها پایین اومد که راننده کو رو دید
آقای کو:خیر باشه آقای لی
لی نو:عجله کن میریم بیمارستان
آقای کو سریع ماشین رو آورد و سوار شدن رفتن بیمارستان لی نو تا پیاده شد پرستار ها تخت برانکارد رو آوردن و آسلی رو گذاشتن آسلی بهوش اومد اما گیج بود
۲.۲k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.