زندگی سیاه سفید من... پارت¹²
سرمو بردم بالا که یهو دیدم داداش سلنا رو به رومه یک دقیقه ای تمام صحنه ها که بهم زل میزد از جلو چشمم رد شد از تعجب زبونم بند امده بود دو تا قدم ناخودآگاه به عقب برداشتمو سرمو به طرفین تکون دادم حرفی برا زدن نداشتم. عوضـ.ی بهم نگاه کردمو لبخندی کنار لبش سبز شد. بالاخره نقشه جواب داد و منم فهمیدم کیه،
_بشین
_باید حرف بزنی باید توضیح بدی
_بشین میگم برات
*نشستم*
_حالا بگو
_از کجا برات بگم
_از اولش چطور فکر این کارای مسخره زد به سرت؟
_من از همون اول ازت خوشم امد اون موقعم که داخل کافه بودیم از لحنت خوشم امد اما نمیتونستم بگم میخواستم بگم اما تا به خودم امدم دیدم تو با شهریار رل زدی گفتم بزار با ناشناس وارد زندگیت شم الانم انگار جواب داد تو با شهریار دیگه نیستیو منم میتونم باهات...
_اصلا فکرشم نکن من شهریارو دوست دارمو ازش نمیگذرم اینا همشم یه بازی بود تا ترو گیر بندازیم.
بعدشم بلند شدمو رفتم زنگ زدم شهریار امد دنبالم رفتیم کافه نشستیم حرفاشو تک به تک برای شهریار تعریف کردم اونم فقط در جواب فهش میداد. چند ساعت بعد شهریار منو برد خونه کلید انداختم درو باز کردمو رفتم داخل بابام با یه زن روی مبل بودو شیشه های الکل هم دستشون بود دهنم باز مونده بود شهریار پشت سرم امد که گوشیمو بهم بده (جاگذاشته بودمش تو ماشینش) اونم با دهن باز فقط خیره شده بود به شیشه های الکل. بابا بلند شد امد سمتمو کشیدم کنار داد زد سرمو گفت: این کیه با خودت اوردی ها نکنه دوست پسر واسه من پیدا کردی؟. دستشو بلند کرد که بزنم چشمامو بستم دیدم دستی روی صورتم نیومد شهریار دستشو گرفتو گفت: شما خودتون هرکاری دلتون میخواد میکنین الکل میخورین میرید لای زنا بعد اگه دخترتون دوست پسر داشته باشه خیلی مشکل بزرگیه براتون بهتره یکم به رفتارای خودتون فکر کنید بعد بیایت دست بلند کنید روی دخترتون.
رو کرد به اون زن روی مبلو گفت: من دخالت نمیکنم اما مردی که روی دختر خودش دست بلند میکنه انتظار نداشته باشید روی شما بلند نکنه واقعا این کارتون هیچ جوابی نداره.
زن بلند شدو پالتوشو برداشتو از کنارم رد شدو رفت شهریار هم دست منو کشید سمت خودشو گفت حالا تنها بشینین فکر کنید. و بعد هم منو با خودش برد...
ادامه دارد...
اگه دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم🙂🎈
_بشین
_باید حرف بزنی باید توضیح بدی
_بشین میگم برات
*نشستم*
_حالا بگو
_از کجا برات بگم
_از اولش چطور فکر این کارای مسخره زد به سرت؟
_من از همون اول ازت خوشم امد اون موقعم که داخل کافه بودیم از لحنت خوشم امد اما نمیتونستم بگم میخواستم بگم اما تا به خودم امدم دیدم تو با شهریار رل زدی گفتم بزار با ناشناس وارد زندگیت شم الانم انگار جواب داد تو با شهریار دیگه نیستیو منم میتونم باهات...
_اصلا فکرشم نکن من شهریارو دوست دارمو ازش نمیگذرم اینا همشم یه بازی بود تا ترو گیر بندازیم.
بعدشم بلند شدمو رفتم زنگ زدم شهریار امد دنبالم رفتیم کافه نشستیم حرفاشو تک به تک برای شهریار تعریف کردم اونم فقط در جواب فهش میداد. چند ساعت بعد شهریار منو برد خونه کلید انداختم درو باز کردمو رفتم داخل بابام با یه زن روی مبل بودو شیشه های الکل هم دستشون بود دهنم باز مونده بود شهریار پشت سرم امد که گوشیمو بهم بده (جاگذاشته بودمش تو ماشینش) اونم با دهن باز فقط خیره شده بود به شیشه های الکل. بابا بلند شد امد سمتمو کشیدم کنار داد زد سرمو گفت: این کیه با خودت اوردی ها نکنه دوست پسر واسه من پیدا کردی؟. دستشو بلند کرد که بزنم چشمامو بستم دیدم دستی روی صورتم نیومد شهریار دستشو گرفتو گفت: شما خودتون هرکاری دلتون میخواد میکنین الکل میخورین میرید لای زنا بعد اگه دخترتون دوست پسر داشته باشه خیلی مشکل بزرگیه براتون بهتره یکم به رفتارای خودتون فکر کنید بعد بیایت دست بلند کنید روی دخترتون.
رو کرد به اون زن روی مبلو گفت: من دخالت نمیکنم اما مردی که روی دختر خودش دست بلند میکنه انتظار نداشته باشید روی شما بلند نکنه واقعا این کارتون هیچ جوابی نداره.
زن بلند شدو پالتوشو برداشتو از کنارم رد شدو رفت شهریار هم دست منو کشید سمت خودشو گفت حالا تنها بشینین فکر کنید. و بعد هم منو با خودش برد...
ادامه دارد...
اگه دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم🙂🎈
۳.۵k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.