فیک کوک ( سرنوشت من) پارت۲۶
از زبان نویسنده
رفتن به سمت عمارت از نظر جونگ کوک اونجا بهترین جا واسه نگهداری از ا/ت بود ، وقتی رسیدن جونگ کوک بدون بیدار کردن ا/ت براید استایل بغلش کرد و بردش داخل عمارت..با اینکه بازوش زخمی بود درده زیادی داشت ولی جسم ظریف ا/ت هیچ سنگینی براش نداشت
جونگ کوک بردش به اتاق خودش..در همون لحظه ا/ت چشماش رو باز کرد و آروم گفت : جونگ کوک
اونم آروم جوابش رو داد و گفت : بله
ا/ت گفت : بزارم..زمین ، گذاشتش روی زمین که ا/ت با صدای گرفتش گفت : جونگ کوک دستت..تو با این وضعیت بغلم کردی و آوردی تا اینجا..
از زبان ا/ت
خنده کوچیکی کرد و گفت : نگران نباش این زخم چیزی نیست..
دستم رو گرفت و گفت : تو خودتم زخمی شدی..دکتر تو راهه داره میاد
گفتم : من برم تو اتاقم لباسام رو عوض کنم
برگشتم برم که دستم رو کشید و سمته بغلش کشید
این چرا اینطوری شده
گفت : خیلی نگرانت بودم..
دستام رو آروم گذاشتم روی کمرش و گفتم : منم نگرانت بودم ازش جدا شدم و گفتم : اوففف خیلی خب حالا نمیبینی حالم بده برم حموم به این دکترت هم بگو زود بیاد من همه خونم رو از دست دادم
لبخند زدم و بعد یه چشمک و از اتاق رفتم بیرون..حالم بد بود اما حداقل میتونستم بخاطر خودمم که شده لبخند بزنم
تمام وسایل مورده نیازم رو به آجوما گفتم اونم به یکی از نگهبانا سپرد که همه رو زود بخره بعد از اینکه وسیله ها رو برام آورد رفتم حموم بعده یه حموم گرم نیم ساعتی اومدم بیرون یه شلوار گشاد با یه تاپ پوشیدم موهامو خشک نکردم حوصله نداشتم آخ که چقدر دلم برای این اتاق تنگ شده بود با اینکه خیلی وقته نبودم ولی تر و تمیزه..دره اتاقم زده شد گفتم : بیا تو
وقتی در باز شد آنا رو دیدم اونم انگار لباساش اینا رو عوض کرده بود اومد کنارم نشست و گفت: وای دختر تو دستت هنوز پانسمان نشده که
خونریزی نداشت
گفت : اومدم ببرمت اتاق شوهرت دکتر اومده دستت رو باید پانسمان کنه
بلند شدم و گفتم : بریم..حالم اصلا خوب نیست
یه قدم برداشتم که سرم گیج رفت از دست آنا چسبیدم گفت : وای چیشد خوبی میخوای بگم دکتر بیاد همینجا
سرم رو به نشونه نه تکون دادم
رفتیم اتاق کوک دکتر بازوش رو پانسمان کرده بود سوشرت پوشیده بود که زیپش باز بود تازه هیچ بلوزی هم از زیرش نپوشیده بود چپکی بهش نگاه کردم بعد به آنا گفتم : به سمته جونگ کوک نگاه نکنیااا نامحرمه
یه تزییم کوچولو به دکتر کردم واووو عجب دکتره جذابی بود کراش زدم روش
نشستم روی تخت بدون بی حسی دستم رو بخیه زد کثافت..
بعد از اینکه کارشون تموم شد همه از اتاق رفتن بیرون اصلا نمیخواستم حرکت کنم خدا میدونه ساعت چنده شبه خودمو انداختم روی تخت و چشمام رو بستم صدای باز شدن دره اتاق رو شنیدم بوی عطرش میاد جونگ کوکه..اومد روی تخت نشست و ملافه رو روم مرتب کرد دوباره بلند شد بره که دستش رو گرفتم و گفتم : نرو..یه شب پیشم بخوابی که...قرار نیست بخورمت
خندید و گفت : من میترسم خودم بخورمت نه تو منو
بیشور این چه حرفیه
دستش رو ول کردم و گفتم : اصلا برو ولی دیگه نیا الانم خیلی خوابم میاد
چرخیدم و چشمام رو بستم که از پشت بغلم کرد و گفت : خب مثل اینکه امشب قراره هم اتاق بشیم نه خانوم کوچولو ؟
بازم گفت خانوم کوچولو من کجام کوچولوئه آخه
با اخم چرخیدم سمتش و گفتم : من کوچولو نیستمااااا
از فرصت استفاده کرد و همونطور محکم بغلم کرد چسبیده بودم به سینه لختش اولش معذب بودم ولی بعداً منم محکم بغلش کردم که گفت : بد نگذره
سفت چسبیدشم و گفتم : نه برای خودمو اینطوری دوست دارم
خوابیدم اونم خیلی راحت
از زبان آنا
رفتم سمته اتاق جونگ کوک مطمئنم ا/ت اونجاست
در زدم اما صدایی نشنیدم برای همین یهویی در رو باز کردم که با یه صحنه رویایی روبه رو شدم آخی اینا انگار فقط درده همو میفهمن توی دنیا..
رفتن به سمت عمارت از نظر جونگ کوک اونجا بهترین جا واسه نگهداری از ا/ت بود ، وقتی رسیدن جونگ کوک بدون بیدار کردن ا/ت براید استایل بغلش کرد و بردش داخل عمارت..با اینکه بازوش زخمی بود درده زیادی داشت ولی جسم ظریف ا/ت هیچ سنگینی براش نداشت
جونگ کوک بردش به اتاق خودش..در همون لحظه ا/ت چشماش رو باز کرد و آروم گفت : جونگ کوک
اونم آروم جوابش رو داد و گفت : بله
ا/ت گفت : بزارم..زمین ، گذاشتش روی زمین که ا/ت با صدای گرفتش گفت : جونگ کوک دستت..تو با این وضعیت بغلم کردی و آوردی تا اینجا..
از زبان ا/ت
خنده کوچیکی کرد و گفت : نگران نباش این زخم چیزی نیست..
دستم رو گرفت و گفت : تو خودتم زخمی شدی..دکتر تو راهه داره میاد
گفتم : من برم تو اتاقم لباسام رو عوض کنم
برگشتم برم که دستم رو کشید و سمته بغلش کشید
این چرا اینطوری شده
گفت : خیلی نگرانت بودم..
دستام رو آروم گذاشتم روی کمرش و گفتم : منم نگرانت بودم ازش جدا شدم و گفتم : اوففف خیلی خب حالا نمیبینی حالم بده برم حموم به این دکترت هم بگو زود بیاد من همه خونم رو از دست دادم
لبخند زدم و بعد یه چشمک و از اتاق رفتم بیرون..حالم بد بود اما حداقل میتونستم بخاطر خودمم که شده لبخند بزنم
تمام وسایل مورده نیازم رو به آجوما گفتم اونم به یکی از نگهبانا سپرد که همه رو زود بخره بعد از اینکه وسیله ها رو برام آورد رفتم حموم بعده یه حموم گرم نیم ساعتی اومدم بیرون یه شلوار گشاد با یه تاپ پوشیدم موهامو خشک نکردم حوصله نداشتم آخ که چقدر دلم برای این اتاق تنگ شده بود با اینکه خیلی وقته نبودم ولی تر و تمیزه..دره اتاقم زده شد گفتم : بیا تو
وقتی در باز شد آنا رو دیدم اونم انگار لباساش اینا رو عوض کرده بود اومد کنارم نشست و گفت: وای دختر تو دستت هنوز پانسمان نشده که
خونریزی نداشت
گفت : اومدم ببرمت اتاق شوهرت دکتر اومده دستت رو باید پانسمان کنه
بلند شدم و گفتم : بریم..حالم اصلا خوب نیست
یه قدم برداشتم که سرم گیج رفت از دست آنا چسبیدم گفت : وای چیشد خوبی میخوای بگم دکتر بیاد همینجا
سرم رو به نشونه نه تکون دادم
رفتیم اتاق کوک دکتر بازوش رو پانسمان کرده بود سوشرت پوشیده بود که زیپش باز بود تازه هیچ بلوزی هم از زیرش نپوشیده بود چپکی بهش نگاه کردم بعد به آنا گفتم : به سمته جونگ کوک نگاه نکنیااا نامحرمه
یه تزییم کوچولو به دکتر کردم واووو عجب دکتره جذابی بود کراش زدم روش
نشستم روی تخت بدون بی حسی دستم رو بخیه زد کثافت..
بعد از اینکه کارشون تموم شد همه از اتاق رفتن بیرون اصلا نمیخواستم حرکت کنم خدا میدونه ساعت چنده شبه خودمو انداختم روی تخت و چشمام رو بستم صدای باز شدن دره اتاق رو شنیدم بوی عطرش میاد جونگ کوکه..اومد روی تخت نشست و ملافه رو روم مرتب کرد دوباره بلند شد بره که دستش رو گرفتم و گفتم : نرو..یه شب پیشم بخوابی که...قرار نیست بخورمت
خندید و گفت : من میترسم خودم بخورمت نه تو منو
بیشور این چه حرفیه
دستش رو ول کردم و گفتم : اصلا برو ولی دیگه نیا الانم خیلی خوابم میاد
چرخیدم و چشمام رو بستم که از پشت بغلم کرد و گفت : خب مثل اینکه امشب قراره هم اتاق بشیم نه خانوم کوچولو ؟
بازم گفت خانوم کوچولو من کجام کوچولوئه آخه
با اخم چرخیدم سمتش و گفتم : من کوچولو نیستمااااا
از فرصت استفاده کرد و همونطور محکم بغلم کرد چسبیده بودم به سینه لختش اولش معذب بودم ولی بعداً منم محکم بغلش کردم که گفت : بد نگذره
سفت چسبیدشم و گفتم : نه برای خودمو اینطوری دوست دارم
خوابیدم اونم خیلی راحت
از زبان آنا
رفتم سمته اتاق جونگ کوک مطمئنم ا/ت اونجاست
در زدم اما صدایی نشنیدم برای همین یهویی در رو باز کردم که با یه صحنه رویایی روبه رو شدم آخی اینا انگار فقط درده همو میفهمن توی دنیا..
۱۱۰.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.