قلب ابی( پارت ۵ )
از زبان ا/ت:
تو خونه بودم داشتم کتاب میخوندم که یاد حرف تهیونگ افتادم .. گفت ساعت ۱۰ پیشش باشم .. ساعت ۹:۴۰ دقیقه بود ،سریع اماده شدم و سوار ماشین شدم .. هرچی به محل نزدیک تر میشدم شکوفه ها و سرسبزی زیاد تر میشد مسیر جالبی بود..
از زبان تهیونگ:
نشسته بودم تا ا/ت بیاد ... یه حس هیجان و اظطراب داشتم... اگه اون حرف منو شوخی بگیره چی؟ وای خدایااا خیلی جدیدم فکر میکنم اصلا خوب نیست..
چند دقیقه بعد..
ا/ت : سلام تهیونگ
تهیونگ : سلام ا/ت
ا/ت: حالت بهتره؟
تهیونگ: اره به لطف تو بهترم
ا/ت : اینجا پر شکوفه هست... شکوفه ها تو شب قشنگترن..
تهیونگ: درسته... راستی! چیزی که مینوشتی چی شد ؟ به جایی رسید؟
ا/ت: راستش .. نه زیاد .. بعضی وقتا از اینکه انقدر عقایدم و رفتارام رو مخ دیگرانه از خودم متنفر میشم پس سعی کردم چیزی که تو ذهنمه رو به رو نیارم...
تهیونگ: ببینم گفتی از خودت متنفر میشی؟
ا/ت: اره ( با لحن اروم)
تهیونگ : ببین .. تو باید خودتو دوست داشته باشی..
ا/ت: نمیتونم قول بدم..
تهیونگ: میدونم... یکی از سخت ترین کار ها ممکنه دوست داشتن خودت باشه ولی.. سعی کن این نفرت رو از بین ببری
ا/ت: حس میکنم که غرق شدم... از درون.. و انگار خودم اینکارو کردم..
تهیونگ: من کمک کردن به دیگران رو دوست دارم.. ممکنه بگی ربطی نداره ولی...
ا/ت : نه.. ربط داره .. تو همه رو نجات میدی .. ولی کی تورو نجات میده؟.. ( هر دوشون کمی بغض دارن)
تهیونگ: میدونی چیه... تو غرق شدی و من تورو از دریا میکشم بیرون که اون دریا دریای مرگ توعه وقتی اومدی روی اب هر دومون نجات پیدا میکنیم.. هم تو هم من برای همین از اینکه کسی نجاتم نمیده مشکلی ندارم...
ا/ت: طرز فکرت قشنگه .. اینجوری بهش نگاه نکرده بودم.. کلا بیشتر دید منفی دارم تا مثبت..
° تهیونگ ا/ت رو بغل میکنه..
تهیونگ: مطمئنم میتونی درستش کنی و خودتو دوست داشته باشی..
ا/ت : ممنونم... برای همچی..
راستی ! برای چی گفتی بیام اینجا؟
تهیونگ : چطوره یکم قدم بزنیم؟
ا/ت: حتما : )
از زبان تهیونگ:
کلا مسیر هیچ حرفی نزدیم فقط به همدیگه نگاه کردیم.. هروقت به چشماش نگاه میکنم احساس میکنه پشتش پر از داستانه که از مردم پنهانه..
ذهن ا/ت:
وای دوباره اون حی لعنتیییی من چم شدههههه!!!
تهیونگ: ا/ت ... تو ادم خاصی هستی و حس میکنم که من با تو کامل میشم.. و این تو هستی که من عاشقش شدم..
از زبان ا/ت:
تهیونگ اروم کمر منو گرفت و منو بوسید... باورم نمیشد! منم دوسش داشتم پس منم ادامه دادم... تو اون لحظه زمان برام اهمیتی نداشت..
° چند لحظه بعد..
تهیونگ: من دوست دارم حتا اگه تو منو دوست نداشته باشی..
ا/ت: اشتباه میکنی.. منم از اول دوست داشتم..
تو خونه بودم داشتم کتاب میخوندم که یاد حرف تهیونگ افتادم .. گفت ساعت ۱۰ پیشش باشم .. ساعت ۹:۴۰ دقیقه بود ،سریع اماده شدم و سوار ماشین شدم .. هرچی به محل نزدیک تر میشدم شکوفه ها و سرسبزی زیاد تر میشد مسیر جالبی بود..
از زبان تهیونگ:
نشسته بودم تا ا/ت بیاد ... یه حس هیجان و اظطراب داشتم... اگه اون حرف منو شوخی بگیره چی؟ وای خدایااا خیلی جدیدم فکر میکنم اصلا خوب نیست..
چند دقیقه بعد..
ا/ت : سلام تهیونگ
تهیونگ : سلام ا/ت
ا/ت: حالت بهتره؟
تهیونگ: اره به لطف تو بهترم
ا/ت : اینجا پر شکوفه هست... شکوفه ها تو شب قشنگترن..
تهیونگ: درسته... راستی! چیزی که مینوشتی چی شد ؟ به جایی رسید؟
ا/ت: راستش .. نه زیاد .. بعضی وقتا از اینکه انقدر عقایدم و رفتارام رو مخ دیگرانه از خودم متنفر میشم پس سعی کردم چیزی که تو ذهنمه رو به رو نیارم...
تهیونگ: ببینم گفتی از خودت متنفر میشی؟
ا/ت: اره ( با لحن اروم)
تهیونگ : ببین .. تو باید خودتو دوست داشته باشی..
ا/ت: نمیتونم قول بدم..
تهیونگ: میدونم... یکی از سخت ترین کار ها ممکنه دوست داشتن خودت باشه ولی.. سعی کن این نفرت رو از بین ببری
ا/ت: حس میکنم که غرق شدم... از درون.. و انگار خودم اینکارو کردم..
تهیونگ: من کمک کردن به دیگران رو دوست دارم.. ممکنه بگی ربطی نداره ولی...
ا/ت : نه.. ربط داره .. تو همه رو نجات میدی .. ولی کی تورو نجات میده؟.. ( هر دوشون کمی بغض دارن)
تهیونگ: میدونی چیه... تو غرق شدی و من تورو از دریا میکشم بیرون که اون دریا دریای مرگ توعه وقتی اومدی روی اب هر دومون نجات پیدا میکنیم.. هم تو هم من برای همین از اینکه کسی نجاتم نمیده مشکلی ندارم...
ا/ت: طرز فکرت قشنگه .. اینجوری بهش نگاه نکرده بودم.. کلا بیشتر دید منفی دارم تا مثبت..
° تهیونگ ا/ت رو بغل میکنه..
تهیونگ: مطمئنم میتونی درستش کنی و خودتو دوست داشته باشی..
ا/ت : ممنونم... برای همچی..
راستی ! برای چی گفتی بیام اینجا؟
تهیونگ : چطوره یکم قدم بزنیم؟
ا/ت: حتما : )
از زبان تهیونگ:
کلا مسیر هیچ حرفی نزدیم فقط به همدیگه نگاه کردیم.. هروقت به چشماش نگاه میکنم احساس میکنه پشتش پر از داستانه که از مردم پنهانه..
ذهن ا/ت:
وای دوباره اون حی لعنتیییی من چم شدههههه!!!
تهیونگ: ا/ت ... تو ادم خاصی هستی و حس میکنم که من با تو کامل میشم.. و این تو هستی که من عاشقش شدم..
از زبان ا/ت:
تهیونگ اروم کمر منو گرفت و منو بوسید... باورم نمیشد! منم دوسش داشتم پس منم ادامه دادم... تو اون لحظه زمان برام اهمیتی نداشت..
° چند لحظه بعد..
تهیونگ: من دوست دارم حتا اگه تو منو دوست نداشته باشی..
ا/ت: اشتباه میکنی.. منم از اول دوست داشتم..
۱۲.۳k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.