فراموشی* پارت16
سری سمتش دوییدم و با صدای بلندی گفتم:
منتقل کـــــن!
و به اتاقک منتقل شدیم. تعجب کرده بود و شکه شده بود. ازش پرسیدم: تـ.. تو حالت خوبه؟
سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد و سرشو تکون داد. اون... اون ناکاهارا چویا ست؟ همونی که توی تصادف حافظه ـش رو از دست داد؟
پرسیدم: شما ناکاهارا چویایید.
سرشو به معنای اره تکون داد. یه بشکن زدم تا از اتاقک آن خارج بشیم.
؟: چویا سااااان!
سرمو به سمت صدا برگردوندم. اتسوشی بود.
اتسوشی: لوسی تو کی اومدی؟
لوسی: همین الان.
اتسوشی: چویا سان شما اینجا چیکار میکنید؟
از زبان نویسنده*
چویا چیزی نگفت. اتسوشی دوباره گفت: خوب شما تا اینجا اومدید بیایید تو تا محل کارمو بهتون نشون بدم.
چویا: نه ممنون مزاحم نمیشم.
اتسو: چه مزاحمتی؟ من دلم میخواد محل کارمو بهتون نشون بشم.
چویا قبول کرد که به محل کار اتسوشی بره. وقتی به طبقه ی چهارم رسیدن اتسوشی گفت: دفتر ما توی طبقه ی چهارم ـه.
و درو باز کرد و گفت: ببینید کی اومده.
همه سرشونو به سمت اتسو برگردوندن و با دیدن چویا لبخندی زدن.
تانیـ: خوش اومدی!
چویا: خیلی ازتون ممنونم.
رامپو: چویااااااا.
رامپو اونو روی مبل نشوند و یه پتو دورش انداخت تا سردش نشه و گفت: بیا این آبنباتو برای تو اوردم.
خودشم یه ابنباتو توی دهنش گذاشته بود و میمکید. چویا لبخندی زد و ابنباتو از دستش گرفت و چوب ابنباتو چرخوند.
رامپو: هی چویا چرا ناراحتی؟؟
چویا: ناراحت؟ منکه ناراحت نیستم!
رامپو: اها فهمیدم بخاطر چیه.
نائومی: بفرمایید چویا سان براتون شکلات داغ اوردم.
چویا: ممنون.
نائومی لبخندش پر رنگ تر میشه و میره.
رامپو: نذاشت حرفمو بزنم. خب حالا بخاطر اینکه قدت کوتاهه نه؟ درکت میکنم چون منم 26 ساله مه ولی قدم کوتاهه.
چویا خندید و گفت: بهم امیدواری دادی. ولی من اصلا ناراحت نیستم.
رامپو: پس چرا از خونتون بیرون اومدی؟
چویا شکلات داغ رو برداشت و تو دستش نگه داشت و گفت: دلیل خاصی نداره فقط میخواستم کمی هوا بخورم ولی بعد هوا بارونی شد.
رامپو: و دازای هم اجازه نمیده تنهایی بیرون بری چون که نمیدونی از کجا ها بری و چجوری برگردی پس چرا دازای بهت اجازه دادخودت تنهایی اونم با لباسای نازک و توی هوای بارونی بیرون بیای؟
چویا: خوب فکر نمیکردم هوا بارونی بشه
رامپو: ولی لباست خونگیه. ببین من میتونم همچیو فقط با استفاده از یه عینک بفهمم البته الان فرق کرده و از اونجایی که من موهبت ندارم همینطوری میتونم بفهمم که قضیه از چه قراره و چه اتفاقی افتاده...
ادامه دارد...
منتقل کـــــن!
و به اتاقک منتقل شدیم. تعجب کرده بود و شکه شده بود. ازش پرسیدم: تـ.. تو حالت خوبه؟
سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد و سرشو تکون داد. اون... اون ناکاهارا چویا ست؟ همونی که توی تصادف حافظه ـش رو از دست داد؟
پرسیدم: شما ناکاهارا چویایید.
سرشو به معنای اره تکون داد. یه بشکن زدم تا از اتاقک آن خارج بشیم.
؟: چویا سااااان!
سرمو به سمت صدا برگردوندم. اتسوشی بود.
اتسوشی: لوسی تو کی اومدی؟
لوسی: همین الان.
اتسوشی: چویا سان شما اینجا چیکار میکنید؟
از زبان نویسنده*
چویا چیزی نگفت. اتسوشی دوباره گفت: خوب شما تا اینجا اومدید بیایید تو تا محل کارمو بهتون نشون بدم.
چویا: نه ممنون مزاحم نمیشم.
اتسو: چه مزاحمتی؟ من دلم میخواد محل کارمو بهتون نشون بشم.
چویا قبول کرد که به محل کار اتسوشی بره. وقتی به طبقه ی چهارم رسیدن اتسوشی گفت: دفتر ما توی طبقه ی چهارم ـه.
و درو باز کرد و گفت: ببینید کی اومده.
همه سرشونو به سمت اتسو برگردوندن و با دیدن چویا لبخندی زدن.
تانیـ: خوش اومدی!
چویا: خیلی ازتون ممنونم.
رامپو: چویااااااا.
رامپو اونو روی مبل نشوند و یه پتو دورش انداخت تا سردش نشه و گفت: بیا این آبنباتو برای تو اوردم.
خودشم یه ابنباتو توی دهنش گذاشته بود و میمکید. چویا لبخندی زد و ابنباتو از دستش گرفت و چوب ابنباتو چرخوند.
رامپو: هی چویا چرا ناراحتی؟؟
چویا: ناراحت؟ منکه ناراحت نیستم!
رامپو: اها فهمیدم بخاطر چیه.
نائومی: بفرمایید چویا سان براتون شکلات داغ اوردم.
چویا: ممنون.
نائومی لبخندش پر رنگ تر میشه و میره.
رامپو: نذاشت حرفمو بزنم. خب حالا بخاطر اینکه قدت کوتاهه نه؟ درکت میکنم چون منم 26 ساله مه ولی قدم کوتاهه.
چویا خندید و گفت: بهم امیدواری دادی. ولی من اصلا ناراحت نیستم.
رامپو: پس چرا از خونتون بیرون اومدی؟
چویا شکلات داغ رو برداشت و تو دستش نگه داشت و گفت: دلیل خاصی نداره فقط میخواستم کمی هوا بخورم ولی بعد هوا بارونی شد.
رامپو: و دازای هم اجازه نمیده تنهایی بیرون بری چون که نمیدونی از کجا ها بری و چجوری برگردی پس چرا دازای بهت اجازه دادخودت تنهایی اونم با لباسای نازک و توی هوای بارونی بیرون بیای؟
چویا: خوب فکر نمیکردم هوا بارونی بشه
رامپو: ولی لباست خونگیه. ببین من میتونم همچیو فقط با استفاده از یه عینک بفهمم البته الان فرق کرده و از اونجایی که من موهبت ندارم همینطوری میتونم بفهمم که قضیه از چه قراره و چه اتفاقی افتاده...
ادامه دارد...
۴.۱k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.