نقاش سلطنتی 🧋🥢•-• 🧋چند پارتی ( P¹
.
.
_عزیز تر از جانم! اکنون که این نامه رو مینویسم پرنده سعادت و خوشبختی درون قلبم آشیان کرده است..... امروز پاریس زیبا تر از همیشه بود! نغمه ی پرندگان خوش تر بود و نسیم خنک بهاری امروز بوی گل ها رو به سراسر این شهر ماتم زده میرساند.....
نمیدانم اسمش را بگذارم قضا یا قَدر ! اما هر چه که بود ما الان اینجاییم..... روی این سکو و توی این مکان مقدس
دانای کل « صدای چهچه ی پرندگان فضای قصر را پر کرده بود..... خدمه با عجله طول و عرض حیاط قصر رو طی میکردن! اما نقاش بی توجه به همهمه اطرافش قلمو رو آغشته به آبی نیلگون کرد و روی بوم پاشید...... از دوک خواسته بود این وقت صبح بام قصر را خالی کنه تا نقاش با حوصله و بدون عجله هنرش را به تصویر بکشه! هر از گاهی دخترکان شیطون کاخ دیدنش می زدند و از چهره و ابهت مردانه اش تعریف میکردند
نِلی « دامن بلند پیرهنم رو توی دستم گرفتم و با سرعت بیشتری به دویدنم ادامه دادم.... جُزف، بیچاره داد و بیداد کنان دنبالم میدوید اما فایده نداشت! من همون دخترک سرکش کاخ بودم..... امروز صبح با کلی مشقت گل های مورد علاقه مادرم رو پیدا کرده بودم و دیگه برام مهم نبود این رفتار و حرکات در شان یک بانوی اشراف زاده هست یا نه! نلی ندو؟ مگه میشه؟ عمرا بتونم همچین کاری بکنم.... اعتقاد ها و رسوم کهنه و قدیمی زیبا و قابل احترامن البته بعضی هاشون
اما من دوست دارم آزاد باشم و این رسوم مانع آزادی من میشد
دانای کل « دخترک با عجله خودشو به بام رسوند و همین که برگشت تا ببینه جوزف بیچاره هنوز دنبالشه یا نه به جسم سختی برخورد کرد و روی زمین اوفتاد.... چون سرعتش زیاد بود دردش گرفته بود و خودشو آماده کرد تا با خشم با عامل این اتفاق برخورد کنه اما وقتی سرشو بلند کرد پسر جوانی رو دید که به نظر اهل اینجا نبود... رد نگاه پسرک رو دنبال کرد و با دیدن پیرهن عزیزش که غرق در رنگ بود جیغ خفه ای کشید
نِلی « ا... این وای مادرم منو میکشه! *جیغ
+حالتون خوبه بانوی من؟
نِلی « خوب؟ عالیم مشخصه نه؟ اخه تو چرا این بالایی.... این رنگه نه؟؟ بیچاره ام کردی
+اما این شما بودید که با عجله به ابراز کار من برخورد کردین دوشیزه خانم ....
نِلی « با من بحث نکن! بگو حالا چه غلطی بکنم با این رنگ کوفتی... این پیرهن سفید رو مادرم برای مراسم امشب تهیه کرده بود
جزف « وای وای دوشیزه نلی....
دانای کل « جزف بیچاره سنی ازش گذشته بود و در حالی که پاهای درد مندش رو میمالید و هنوز وضعیت نلی رو ندیده بود زیر لب غر غر میکرد
جزف « صد دفعه گفتن شما دیگه یه خانم بالغ شدید نباید عین بچه ها این ور و اون ور بپرید و بدو بدو کنید ولی شما گوشتون به این حرفها بدهکار نیست! دختر جون به جای این شیطنت ها پاشو برو.......
🌚چقدر فعال شدم امشب! اینم بپذیرید
.
_عزیز تر از جانم! اکنون که این نامه رو مینویسم پرنده سعادت و خوشبختی درون قلبم آشیان کرده است..... امروز پاریس زیبا تر از همیشه بود! نغمه ی پرندگان خوش تر بود و نسیم خنک بهاری امروز بوی گل ها رو به سراسر این شهر ماتم زده میرساند.....
نمیدانم اسمش را بگذارم قضا یا قَدر ! اما هر چه که بود ما الان اینجاییم..... روی این سکو و توی این مکان مقدس
دانای کل « صدای چهچه ی پرندگان فضای قصر را پر کرده بود..... خدمه با عجله طول و عرض حیاط قصر رو طی میکردن! اما نقاش بی توجه به همهمه اطرافش قلمو رو آغشته به آبی نیلگون کرد و روی بوم پاشید...... از دوک خواسته بود این وقت صبح بام قصر را خالی کنه تا نقاش با حوصله و بدون عجله هنرش را به تصویر بکشه! هر از گاهی دخترکان شیطون کاخ دیدنش می زدند و از چهره و ابهت مردانه اش تعریف میکردند
نِلی « دامن بلند پیرهنم رو توی دستم گرفتم و با سرعت بیشتری به دویدنم ادامه دادم.... جُزف، بیچاره داد و بیداد کنان دنبالم میدوید اما فایده نداشت! من همون دخترک سرکش کاخ بودم..... امروز صبح با کلی مشقت گل های مورد علاقه مادرم رو پیدا کرده بودم و دیگه برام مهم نبود این رفتار و حرکات در شان یک بانوی اشراف زاده هست یا نه! نلی ندو؟ مگه میشه؟ عمرا بتونم همچین کاری بکنم.... اعتقاد ها و رسوم کهنه و قدیمی زیبا و قابل احترامن البته بعضی هاشون
اما من دوست دارم آزاد باشم و این رسوم مانع آزادی من میشد
دانای کل « دخترک با عجله خودشو به بام رسوند و همین که برگشت تا ببینه جوزف بیچاره هنوز دنبالشه یا نه به جسم سختی برخورد کرد و روی زمین اوفتاد.... چون سرعتش زیاد بود دردش گرفته بود و خودشو آماده کرد تا با خشم با عامل این اتفاق برخورد کنه اما وقتی سرشو بلند کرد پسر جوانی رو دید که به نظر اهل اینجا نبود... رد نگاه پسرک رو دنبال کرد و با دیدن پیرهن عزیزش که غرق در رنگ بود جیغ خفه ای کشید
نِلی « ا... این وای مادرم منو میکشه! *جیغ
+حالتون خوبه بانوی من؟
نِلی « خوب؟ عالیم مشخصه نه؟ اخه تو چرا این بالایی.... این رنگه نه؟؟ بیچاره ام کردی
+اما این شما بودید که با عجله به ابراز کار من برخورد کردین دوشیزه خانم ....
نِلی « با من بحث نکن! بگو حالا چه غلطی بکنم با این رنگ کوفتی... این پیرهن سفید رو مادرم برای مراسم امشب تهیه کرده بود
جزف « وای وای دوشیزه نلی....
دانای کل « جزف بیچاره سنی ازش گذشته بود و در حالی که پاهای درد مندش رو میمالید و هنوز وضعیت نلی رو ندیده بود زیر لب غر غر میکرد
جزف « صد دفعه گفتن شما دیگه یه خانم بالغ شدید نباید عین بچه ها این ور و اون ور بپرید و بدو بدو کنید ولی شما گوشتون به این حرفها بدهکار نیست! دختر جون به جای این شیطنت ها پاشو برو.......
🌚چقدر فعال شدم امشب! اینم بپذیرید
۲۹.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.