برادر ناتنی من 5...
ویو شب ساعت 8
ویو ا.ت
از خواب پاشدم دیدم کوک نی واییییییی خدااااا کوک بهم اعتراف کرد راستی کوک کجاس؟ رفتم پایین دیدم دو بسه از
اون پنج بسته خالیه ها یعنی چی؟
_: سلام ا.ت
+: سلام کوک
_: خوبی؟
+: نه
_: ها چرا چیزی شده ازم سرما خوردی؟؟
+: خوب نه!
_: پس چی؟!
+: معدت چقدر جا داره من اینقدر بخورم
فشارم میرن بالای دویست!
_: ها اینا وایییی آرههههه خیلی خوردم آخه من
عاشق شیرموزم
( بمیرم برات 🙂 )
+: ننه بابا چیزی نیست تو فقط بخور
_: آه راستی دیشب
+: نه نه نه من فقط یکم توی شکم
درست میشه
_: .خنده.
+: چیه دروغ میگم یهو گفتی وایییییییییی
_: هاها؟؟؟ چی شد؟؟؟
+: حالا به مامان بابا چی بگیم؟
_: نمی گیم
+: آخه من تا حالا چیزیو ازش مخفی نکردم
_: الان من دوست پسرتون من باید نظر بدم
+: وا یکم مثل مافیا ها باش
_: نیستم
+: نه
_: اونوقت چرا؟
+: اخه شبیه خرگوشی و خیلی کیوتی
_: .خنده.
+: مرسی واقعا
_: .خنده. .خنده. .خنده.
چند ماه بعد
ویو کوک
ا.ت خیلی مهربونه لیسا و نورا هم با ته و جیمین رل زده بودن دنیا کاملاً برعکسه با برادرای ناتنیشون رل میزنن
امروز برمیگردیم خونه ی بابامون این بابایی که داشتیم
پادشاه مافیا ها نبود
پادشاه مافیا ها دشمن پدرمون بود که چند سال دیگه دوباره چنگ به پا میشه
ویو ا.ت
من و کوک چند ماهه خیلی به هم نزدیک شدیم منحرف نشین یعنی فقط در حرف های عاشقونه بوده
آماده شدیم و رفتیم خونه
ب: سلام دخترا و پسرای خوشگلم
+: مرسیییی بابا
×: بابا خوش گذشت؟؟؟
~: خیلی گذشته دلم براتون تنگ شده بودددددد
_: خیلی خوبه که کنار همین
°: موافقم
^: منم خیلی دوست دارم کنار هم باشم
م: بسه
ب: جیمین ته کوک
^°_: بله پدر؟
ب: شما قراره با چند تا دختر قرار بزارین
+×~: چی؟؟
ب: با شما نبودم
_ یعنی چی پدر؟
ب: یعنی قراره دوست دختر داشته باشین
°: ولی پد...
ب: دیگه هیچ حرفی نشونوم برین سر کاراتون شما پسرا هم با من بیاین
ویو ا.ت
کوک و موچی و ته با بابا رفتن و بعد دو ساعت برگشتن
با سه تا دختر به اسم سانا ، دسا ، یون جون
دیگه صدای قلبمونم میشنیدیم بابا رفت و مارو تنها
گذاشت
چند ماه بعد
ویو ا.ت
چند ماه میگذره از اون روز پسرا کمکم باهاشون سرد شدن
الان حتی باهاشون حرفم نمیزنم
توی این چند ماه بابا خیلی از اون دختری نکبت دفاع میکرد
هر حرفی میزدم بهمون بابا هی از اونا دفاع می کرد
یه روز همینجوری بودیم داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم منو لیسا و نورا که دسا و جون و سانا اومدن
دسا: برین اونور نوبت ماس فیلم نگاه کنیم
+: خفه شو چند ماه اومدی فک کردی ملکه این عمارتی
سانا: دهنتو ببند
~: برین گمشین اونور
جون: نریم چی میشه؟
×: بد تموم میشه براتون
_: هی اینجا چه خبره
دسا: عشقم ببین ا.ت منو دعوا میکنه
_: ا.ت چه غلتی کردی؟!
+: ک کوک بخدا قسم من کاری نکردم
_: فقط از جلو چشمامون گم شین
^°: اره دقیقاً همین حرفی که کوک زد
+: ولی... (گریه)
بدون حرف پا به قدم گذاشتم و با گریه های بلند و با داد
رفتم توی اتاقم در باز شد لیسا و نورا هم اومدن
+: لیسا نورا اگه باهام نیاین که هیچ نه من نه شما
اگه بیاین خوش بخت ترین آدم دنیا میشیم
×~: ک کجا؟ (با گریه)
+: بیاین فرار کنیم
~: ها؟؟؟!
×: زده به سرت؟!
+: من میرممممم
×: باشه باشه آروم باش
~: بگو نقشت چیه؟
+: ببینین دخترا
اول یه کاغذ بر میداریم و روش مینویسیم ما رو ببخشین بخاطر کارایی که نکردیم بعد همه جارو با خون آدمایی که
تا حالا کشتیم اتاقم خونی می کنیم روی تخت روی میز
روی زمین و خلاصه همه جا
بعد لباسای مخفی میپوشیم که کسی مارو نشناسه
و بعد هر کدوم تفنگامونو بر میداریم و سه تا تیر توی بیرون از خونه خلاص میکنیم که فک کنن مارو کشتن و بردن و...
×~: توفففففف باشه
همه این کارایی کارایی که گفتم و انجام دادیم و رفتی بیرون
حس آزادی داشتیم رفتم لب مرز
قسمتی که ما توش بودیم و قسمتی که پادشاه و دستیارانش توش بودن
خلاصه اونا چادر باز کردیم و خوابیدیم فردا صبح چشمامونو باز کردیم با صحنه ی خفناکی بیدار شدم دیدم....
ویو کوک
منو جیمین و ته به مافیای خشن تبدیل شدیم
من تک تیرندازن شدم
ته هکر شد
جیمینم باز پرس و قاتل شد
ما حتی دیگه با لیسا و ا.ت و نورا هم حرف نمی زنیم
داشتم با دست حرف میزدم که صدای جیغ و گلوله و شکستن وسایل تموم خونه رو گرفت
ب: ن نکنه!!!
سریع منو همه خانواده رفتیم توی اتاق همه جا خونی بود
مامان افتاد روی زمین
روی تخت روی میز روی زمین همه جا خونی بود
چند تا کاغذم روی میز بود برش داشتم و خوندمش
ها؟؟؟
خمارییییییی
یعنی دخترا کجان؟
ویو ا.ت
از خواب پاشدم دیدم کوک نی واییییییی خدااااا کوک بهم اعتراف کرد راستی کوک کجاس؟ رفتم پایین دیدم دو بسه از
اون پنج بسته خالیه ها یعنی چی؟
_: سلام ا.ت
+: سلام کوک
_: خوبی؟
+: نه
_: ها چرا چیزی شده ازم سرما خوردی؟؟
+: خوب نه!
_: پس چی؟!
+: معدت چقدر جا داره من اینقدر بخورم
فشارم میرن بالای دویست!
_: ها اینا وایییی آرههههه خیلی خوردم آخه من
عاشق شیرموزم
( بمیرم برات 🙂 )
+: ننه بابا چیزی نیست تو فقط بخور
_: آه راستی دیشب
+: نه نه نه من فقط یکم توی شکم
درست میشه
_: .خنده.
+: چیه دروغ میگم یهو گفتی وایییییییییی
_: هاها؟؟؟ چی شد؟؟؟
+: حالا به مامان بابا چی بگیم؟
_: نمی گیم
+: آخه من تا حالا چیزیو ازش مخفی نکردم
_: الان من دوست پسرتون من باید نظر بدم
+: وا یکم مثل مافیا ها باش
_: نیستم
+: نه
_: اونوقت چرا؟
+: اخه شبیه خرگوشی و خیلی کیوتی
_: .خنده.
+: مرسی واقعا
_: .خنده. .خنده. .خنده.
چند ماه بعد
ویو کوک
ا.ت خیلی مهربونه لیسا و نورا هم با ته و جیمین رل زده بودن دنیا کاملاً برعکسه با برادرای ناتنیشون رل میزنن
امروز برمیگردیم خونه ی بابامون این بابایی که داشتیم
پادشاه مافیا ها نبود
پادشاه مافیا ها دشمن پدرمون بود که چند سال دیگه دوباره چنگ به پا میشه
ویو ا.ت
من و کوک چند ماهه خیلی به هم نزدیک شدیم منحرف نشین یعنی فقط در حرف های عاشقونه بوده
آماده شدیم و رفتیم خونه
ب: سلام دخترا و پسرای خوشگلم
+: مرسیییی بابا
×: بابا خوش گذشت؟؟؟
~: خیلی گذشته دلم براتون تنگ شده بودددددد
_: خیلی خوبه که کنار همین
°: موافقم
^: منم خیلی دوست دارم کنار هم باشم
م: بسه
ب: جیمین ته کوک
^°_: بله پدر؟
ب: شما قراره با چند تا دختر قرار بزارین
+×~: چی؟؟
ب: با شما نبودم
_ یعنی چی پدر؟
ب: یعنی قراره دوست دختر داشته باشین
°: ولی پد...
ب: دیگه هیچ حرفی نشونوم برین سر کاراتون شما پسرا هم با من بیاین
ویو ا.ت
کوک و موچی و ته با بابا رفتن و بعد دو ساعت برگشتن
با سه تا دختر به اسم سانا ، دسا ، یون جون
دیگه صدای قلبمونم میشنیدیم بابا رفت و مارو تنها
گذاشت
چند ماه بعد
ویو ا.ت
چند ماه میگذره از اون روز پسرا کمکم باهاشون سرد شدن
الان حتی باهاشون حرفم نمیزنم
توی این چند ماه بابا خیلی از اون دختری نکبت دفاع میکرد
هر حرفی میزدم بهمون بابا هی از اونا دفاع می کرد
یه روز همینجوری بودیم داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم منو لیسا و نورا که دسا و جون و سانا اومدن
دسا: برین اونور نوبت ماس فیلم نگاه کنیم
+: خفه شو چند ماه اومدی فک کردی ملکه این عمارتی
سانا: دهنتو ببند
~: برین گمشین اونور
جون: نریم چی میشه؟
×: بد تموم میشه براتون
_: هی اینجا چه خبره
دسا: عشقم ببین ا.ت منو دعوا میکنه
_: ا.ت چه غلتی کردی؟!
+: ک کوک بخدا قسم من کاری نکردم
_: فقط از جلو چشمامون گم شین
^°: اره دقیقاً همین حرفی که کوک زد
+: ولی... (گریه)
بدون حرف پا به قدم گذاشتم و با گریه های بلند و با داد
رفتم توی اتاقم در باز شد لیسا و نورا هم اومدن
+: لیسا نورا اگه باهام نیاین که هیچ نه من نه شما
اگه بیاین خوش بخت ترین آدم دنیا میشیم
×~: ک کجا؟ (با گریه)
+: بیاین فرار کنیم
~: ها؟؟؟!
×: زده به سرت؟!
+: من میرممممم
×: باشه باشه آروم باش
~: بگو نقشت چیه؟
+: ببینین دخترا
اول یه کاغذ بر میداریم و روش مینویسیم ما رو ببخشین بخاطر کارایی که نکردیم بعد همه جارو با خون آدمایی که
تا حالا کشتیم اتاقم خونی می کنیم روی تخت روی میز
روی زمین و خلاصه همه جا
بعد لباسای مخفی میپوشیم که کسی مارو نشناسه
و بعد هر کدوم تفنگامونو بر میداریم و سه تا تیر توی بیرون از خونه خلاص میکنیم که فک کنن مارو کشتن و بردن و...
×~: توفففففف باشه
همه این کارایی کارایی که گفتم و انجام دادیم و رفتی بیرون
حس آزادی داشتیم رفتم لب مرز
قسمتی که ما توش بودیم و قسمتی که پادشاه و دستیارانش توش بودن
خلاصه اونا چادر باز کردیم و خوابیدیم فردا صبح چشمامونو باز کردیم با صحنه ی خفناکی بیدار شدم دیدم....
ویو کوک
منو جیمین و ته به مافیای خشن تبدیل شدیم
من تک تیرندازن شدم
ته هکر شد
جیمینم باز پرس و قاتل شد
ما حتی دیگه با لیسا و ا.ت و نورا هم حرف نمی زنیم
داشتم با دست حرف میزدم که صدای جیغ و گلوله و شکستن وسایل تموم خونه رو گرفت
ب: ن نکنه!!!
سریع منو همه خانواده رفتیم توی اتاق همه جا خونی بود
مامان افتاد روی زمین
روی تخت روی میز روی زمین همه جا خونی بود
چند تا کاغذم روی میز بود برش داشتم و خوندمش
ها؟؟؟
خمارییییییی
یعنی دخترا کجان؟
۱۷.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.