زندگی هینورامی قسمت ۲
اولا که پدرم سر این نقاشی در اومد🥹حمایت شه ازش
بعد از اینکه هینورامی پیش برادرش تعلیم دید، به آزمون نهایی رفت...همینطور داشت توی میدان آزمون می دوید و شیاطین رو می کشت که دید یه پسر با موهای زرد(زنیتسو) داره گریه می کنه..رفت پیشش و بهش دلداری داد،بعد یه شیطان اومد و پسره غش کرد،هینورامی آماده شد تا با شیطان بجنگه که یهو رعد و برق زد و سر شیطان بریده شد،وقتی رعد و برق تموم شد دید که زنیتسو پشت بدن شیطان،ایستاده خوابیده...
-هینورامی:حالت خوبه؟خوابیدی؟
زنیتسو:اییییااااا!شیطانه رو کشتی؟! ممنونم! تو منو نجات دادی!
هینورامی:نه خودت شیطان رو کشتی.خیلی هم سریع بودی!
مثل یه رعدوبرق!
زنیتسو:چی؟!من اونو کشتم! یعنی من جونمون رو نجات دادم؟
هینورامی:آره..من هینورامی هینوکامی هستم،اسم تو چیه؟
زنیتسو:زنیتسو آگاتسوما هستم.
بعد هینورامی و زنیتسو تا چند شب باهم به بقا ادامه دادن و از هم جدا شدن..روز آخر آزمون بود،هینورامی از تپه های کوهستان بالا رفت و یه مرد که ماسک گراز سرش بود دید،
-هینورامی:سلام آقا خوبی...
اینوسکه: هی تو، تو یه شیطانی؟
هینورامی:نه من طرف تو ام،اسمت چیه؟
اینوسکه: اینوسکه هاشیریبا...بیا با هم بجنگیم!
هینورامی:نه ما نباید بجنگیم...حالا، گشنت نیست؟
اینوسکه:روده بزرگه ام داره روده کوچیکه ام رو می خوره رد کن بیاد،
اونا از بالای تپه پایین رو نگاه کردن...آزمون تموم شده بود و...
هینورامی:ها!میگم اینوسکه تو اون پسر که هائوری ابری پوشیده رو می شناسی؟ میدونی کجا زندگی می کنه؟
اینوسکه: نه من از کجا بدونم؟
هینورامی:حالا که آزمون تموم شده بیا بریم پایین،اینوسکه.
وقتی اونا به پایین می رسن تانجیرو و بقیه رفته بودن،دختر های اوبویاشیکی به اونها کلاغ دادن و گذاشتن سنگ معدن رو انتخاب کنن،بعد هم روی دستشون حکاکی گلیسین که نشانه ی شیطان کش بودنه انجام دادن...
این هم پایان قسمت ۲
بعد از اینکه هینورامی پیش برادرش تعلیم دید، به آزمون نهایی رفت...همینطور داشت توی میدان آزمون می دوید و شیاطین رو می کشت که دید یه پسر با موهای زرد(زنیتسو) داره گریه می کنه..رفت پیشش و بهش دلداری داد،بعد یه شیطان اومد و پسره غش کرد،هینورامی آماده شد تا با شیطان بجنگه که یهو رعد و برق زد و سر شیطان بریده شد،وقتی رعد و برق تموم شد دید که زنیتسو پشت بدن شیطان،ایستاده خوابیده...
-هینورامی:حالت خوبه؟خوابیدی؟
زنیتسو:اییییااااا!شیطانه رو کشتی؟! ممنونم! تو منو نجات دادی!
هینورامی:نه خودت شیطان رو کشتی.خیلی هم سریع بودی!
مثل یه رعدوبرق!
زنیتسو:چی؟!من اونو کشتم! یعنی من جونمون رو نجات دادم؟
هینورامی:آره..من هینورامی هینوکامی هستم،اسم تو چیه؟
زنیتسو:زنیتسو آگاتسوما هستم.
بعد هینورامی و زنیتسو تا چند شب باهم به بقا ادامه دادن و از هم جدا شدن..روز آخر آزمون بود،هینورامی از تپه های کوهستان بالا رفت و یه مرد که ماسک گراز سرش بود دید،
-هینورامی:سلام آقا خوبی...
اینوسکه: هی تو، تو یه شیطانی؟
هینورامی:نه من طرف تو ام،اسمت چیه؟
اینوسکه: اینوسکه هاشیریبا...بیا با هم بجنگیم!
هینورامی:نه ما نباید بجنگیم...حالا، گشنت نیست؟
اینوسکه:روده بزرگه ام داره روده کوچیکه ام رو می خوره رد کن بیاد،
اونا از بالای تپه پایین رو نگاه کردن...آزمون تموم شده بود و...
هینورامی:ها!میگم اینوسکه تو اون پسر که هائوری ابری پوشیده رو می شناسی؟ میدونی کجا زندگی می کنه؟
اینوسکه: نه من از کجا بدونم؟
هینورامی:حالا که آزمون تموم شده بیا بریم پایین،اینوسکه.
وقتی اونا به پایین می رسن تانجیرو و بقیه رفته بودن،دختر های اوبویاشیکی به اونها کلاغ دادن و گذاشتن سنگ معدن رو انتخاب کنن،بعد هم روی دستشون حکاکی گلیسین که نشانه ی شیطان کش بودنه انجام دادن...
این هم پایان قسمت ۲
۳.۱k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.