Mr.Sebastian (part2)
بطری کاملا پلمپ بود . بعد نوشیدن جرعه ای آب
توی حیاط بازگشتم
کمی با دوستام خندیدم و کمی بعد یکی از بچه ها گفت
*استاد میکاییلز روت کراشه
با ناباوری نگاهش کردم
_چی؟
*اون یه یخ بی احساسه ولی وقتی تورو میبینه آروم میشه و با تو گرم حرف میزنه
_نه اشتباه میکنید، چرا اون باید روی من کلاش باشه؟
*نمیدونم
کمی تو حیاط راه رفتم و بالا رو نگاه کردم. از داخل حیاط میشد پنجره کلاس رو ببینم. صورت استاد که لب پنجره است و یه سیگار نیمه سوخته دستشه. به چی زل زده؟یا به کی زل زده؟به چیزی فکر میکنه؟میخواد چکار کنه؟تمام این سوالات برام ایجاد شده بود
بطری را تا نصفه خوردم. پنج دقیقه دیگه همه وارد کلاس میشدند پس من قبل از اونا رفتم که راه خلوت باشد .
در کلاس رو باز کردم و استاد بعد از دیدن من سریع سیگارو خاموش کرد. انگار از اینکه من ببینم خجالت کشیده است . چیزی نگفتم و بطری را داخل کیفم گذاشتم و سر جام نشستم. سکوت وحشتناکی بین ما بود. نه من چیزی برای گفتن داشتم و نه او . یکی از بچه ها با دست خونی وارد کلاس شد . همه ترسیده بودن. انگار برای شوخی چاقو دست گرفته ولی چاقو دستش رو بریده. استاد با خونسردی کامل دستش رو گرفت و بانداژ کرد و ضدعفونی کرد. چرا انقدر خونسرد بود؟زمانی که من با صورت کمی زخمی وارد کلاس شدم میتونستم ترس و وحشت رو توی چشماش ببینم. به قدری هول شده بود که هرچی در دست میگرفت از دستش میوفتاد . دستاش عرق کرده بود . چشمانش نگران بود. ولی چرا الان آرومه؟
کمی از زمان کلاس گذشت و من واقعا حوصله ام سر رفته بود. استاد کمی درس داد و بعد روی صندلی نشست و یه پایش را روی دیگری انداخت
+میتونید استراحت کنی، ولی صدا ایجاد نکنید.
بعضیا آب خوردن بعضیا باهم حرف زدن و بعضی ها نقاشی کشیدن
هرکس. به کار خود مشغول بود . دستم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دستم گذاشتم و چشمام رو بستم .بیدار بودم ولی بی صدا مونده بودم. صدایی دقیقا مثل صدای استاد توی سرم ایجاد شد."بهت گفتم میتونی استراحت کنی، نه که بخوابی" مات و مبهوت موندم. چطوری توی سر من بود. توهم زدم؟
توی سرم جواب دادم"تو... چطوری؟"
سرم را بالا آوردم و پوزخند روی صورتش رو دیدم و توی چشمام نگاه کرد و دوباره توی سرم گفت "آه عزیزم. به نظر تو یه انسان عادی چشم های قرمز داره؟"
پلک زدم و گفتم"پس تو فرشته ای؟"
پوزخند اش تبدیل به لبخند شد و دوباره توی سرم گفت "من تجسم شر و بدی ام"
زنگ کلاس به صدا آمد و همه از کلاس خارج شدن.
به سمتم قدم برداشت و با صدایی آروم گفت
+هوم، تو نمیخوای اینجارو ترک کنی ؟
از میز بلند شدم و عقب عقب رفتم.
_نیا جلو
گام های بلندی برداشت و گفت
+چرا؟لابد میترسی؟
_اره
سریع به سمتم اومد و منو بین دستاش به دیوار گرفتار کرد. به سمت گوشم خم شد و زمزمه کرد
+نترس
_چطور؟
پوزخند زد و به سمت گردنم رفت
+میترسی که گردنت رو گاز بگیرم و خونت رو بخورم؟
بدنم لرزید فکر اینکار قلبم را به تپش در آورد
گردنم را بوسید
+ایده جالبیه ولی من خون نمیخورم
از بوسه او بدنم لرزید
کتش را در آورد و روی شانه من گذاشت و گفت
+داری میلرزی
_نگاهش کردم و گفتم از سرما نیست
توی حیاط بازگشتم
کمی با دوستام خندیدم و کمی بعد یکی از بچه ها گفت
*استاد میکاییلز روت کراشه
با ناباوری نگاهش کردم
_چی؟
*اون یه یخ بی احساسه ولی وقتی تورو میبینه آروم میشه و با تو گرم حرف میزنه
_نه اشتباه میکنید، چرا اون باید روی من کلاش باشه؟
*نمیدونم
کمی تو حیاط راه رفتم و بالا رو نگاه کردم. از داخل حیاط میشد پنجره کلاس رو ببینم. صورت استاد که لب پنجره است و یه سیگار نیمه سوخته دستشه. به چی زل زده؟یا به کی زل زده؟به چیزی فکر میکنه؟میخواد چکار کنه؟تمام این سوالات برام ایجاد شده بود
بطری را تا نصفه خوردم. پنج دقیقه دیگه همه وارد کلاس میشدند پس من قبل از اونا رفتم که راه خلوت باشد .
در کلاس رو باز کردم و استاد بعد از دیدن من سریع سیگارو خاموش کرد. انگار از اینکه من ببینم خجالت کشیده است . چیزی نگفتم و بطری را داخل کیفم گذاشتم و سر جام نشستم. سکوت وحشتناکی بین ما بود. نه من چیزی برای گفتن داشتم و نه او . یکی از بچه ها با دست خونی وارد کلاس شد . همه ترسیده بودن. انگار برای شوخی چاقو دست گرفته ولی چاقو دستش رو بریده. استاد با خونسردی کامل دستش رو گرفت و بانداژ کرد و ضدعفونی کرد. چرا انقدر خونسرد بود؟زمانی که من با صورت کمی زخمی وارد کلاس شدم میتونستم ترس و وحشت رو توی چشماش ببینم. به قدری هول شده بود که هرچی در دست میگرفت از دستش میوفتاد . دستاش عرق کرده بود . چشمانش نگران بود. ولی چرا الان آرومه؟
کمی از زمان کلاس گذشت و من واقعا حوصله ام سر رفته بود. استاد کمی درس داد و بعد روی صندلی نشست و یه پایش را روی دیگری انداخت
+میتونید استراحت کنی، ولی صدا ایجاد نکنید.
بعضیا آب خوردن بعضیا باهم حرف زدن و بعضی ها نقاشی کشیدن
هرکس. به کار خود مشغول بود . دستم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دستم گذاشتم و چشمام رو بستم .بیدار بودم ولی بی صدا مونده بودم. صدایی دقیقا مثل صدای استاد توی سرم ایجاد شد."بهت گفتم میتونی استراحت کنی، نه که بخوابی" مات و مبهوت موندم. چطوری توی سر من بود. توهم زدم؟
توی سرم جواب دادم"تو... چطوری؟"
سرم را بالا آوردم و پوزخند روی صورتش رو دیدم و توی چشمام نگاه کرد و دوباره توی سرم گفت "آه عزیزم. به نظر تو یه انسان عادی چشم های قرمز داره؟"
پلک زدم و گفتم"پس تو فرشته ای؟"
پوزخند اش تبدیل به لبخند شد و دوباره توی سرم گفت "من تجسم شر و بدی ام"
زنگ کلاس به صدا آمد و همه از کلاس خارج شدن.
به سمتم قدم برداشت و با صدایی آروم گفت
+هوم، تو نمیخوای اینجارو ترک کنی ؟
از میز بلند شدم و عقب عقب رفتم.
_نیا جلو
گام های بلندی برداشت و گفت
+چرا؟لابد میترسی؟
_اره
سریع به سمتم اومد و منو بین دستاش به دیوار گرفتار کرد. به سمت گوشم خم شد و زمزمه کرد
+نترس
_چطور؟
پوزخند زد و به سمت گردنم رفت
+میترسی که گردنت رو گاز بگیرم و خونت رو بخورم؟
بدنم لرزید فکر اینکار قلبم را به تپش در آورد
گردنم را بوسید
+ایده جالبیه ولی من خون نمیخورم
از بوسه او بدنم لرزید
کتش را در آورد و روی شانه من گذاشت و گفت
+داری میلرزی
_نگاهش کردم و گفتم از سرما نیست
۱.۴k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.