عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:18
با بغضی که داشتم از کافه زدم بیرونو وارد ماشینم شدمو حرکت کردم...رسیدم خونه... در زدم..
تق.. تق.. تق..
خدمتکار: سلام بفرمایید خانم...
ا/ت: ممنون(بغض)
سریع از پله ها رفتم بالا... سمت اتاقم... در حال عوض کردن لباسام بودم..هس خواستم این بغض لعنتیو قورت بدم... از بینش ببرم... ولی نشد... اینجوری منو نبینید چون یه کاراگاهم.. دلیل نمیشه دلم از سنگ باشه..با کلمات دلم تکه تکه میشه... چشمام پر شد از اشک.. نشستم رو تخت اروم اشک میرختمو قطره های اشک از چشمم خارج میشد... میتونم بگم یه ربع بی سرو صدا گریه میکردم... ولی دیگه خودمو جمو جور کردم... رفتم دستشویی صورتمو شستم..چشمام قرمز شده بود..خواستم برم پایین ببینم خدمتکارا تو اشپزخونه کمکی نیاز دارن یا نه... از اتاق خارج شدم که یهو....
ویو تهیونگ
یونا رو تا خونش بردم و داشتم حرکت میکردم سمت عمارت خودم...در زدم
تق.. تق.. تق.
خدمتکار: بفرمایید ارباب
وارد شدم... و از پله ها رفتم پایین یهو با ا/ت چشم. تو چشم شدم.. اونم نگاشو داد بهم.. معلوم بود گریه کرده بود از قرمز بودن چشماش معلومه... زود نکاشو ازم گرفت و داشت میرفت..که یهو صداش کردم...
ویو ا/ت
که یهو با تهیونگ چشم تو چشم شدم زود نگامو ازش گرفتم و خواستم برم که صدام کرد
تهیونگ: ا/ت
زود برگشتم..
ا/ت: بله؟
تهیونگ: چرا اون کارو بایونا کردی چرا لباسشو کثیف کردی؟
ا/ت:نمیفهمم... شما هنوز تو این قضیه گیر کردین؟ من ازش عذر خواهی کردم... فک نکنم لازم باشه دوباره انجامش بدم...
تهیونگ: تو واسه کی زبونتو تیز میکنی هان؟ درست صحبت کن(داد)
ا/ت:به تو ربطی نداره که من چطوری صحبت میکنم...(داد)
بعد گفتن این حرفم.. یه احساس سوزش تو صورتم کردم.. و صورتم برگشت.. باورم نمیشه... الان بهم سیلی زد؟
ویو تهیونگ
بعد گفتن اون حرفش.. یه سیلی خوابوندم در گوشش.. بفهمه سر کی داره داد میزنه... و بعدش رامو کشیدمو قدم هامو بلند و محکم ورمیداشتم...
ویو ا/ت
بغض کل وجودمو گرفت.. اروم سرمو انداختم پایین... رفتم تو اتاقم... و نشستمو به دیوار تکیه دادم... و اروم گفتم..
ا/ت: دختر... انگار یه روز خوشم بهت نیومده...
و بعد دوباره اشک از چشمام خارج شد... دوباره گریه کردم..تا ساعت ۷ یکسره گریه کردم... خسته شده بودم از گریه... رو زانوهام سرمو گذاشتم... و به یه نقطه زول زده بودم.. تا اینکه یکی درمو زد...
ا/ت: ب.. بله(صدای گرفته)
خدمتکار:خانم.. شام حاضره ارباب گفتن بیاین پایین برای شام...
ا/ت: ب.. باشه(صدای گرفته)
بلند شدم... خودمو تو اینه مرتب کردم... هرچند بازچشمام قرمز بود...
کامنت:۱۵٠
با بغضی که داشتم از کافه زدم بیرونو وارد ماشینم شدمو حرکت کردم...رسیدم خونه... در زدم..
تق.. تق.. تق..
خدمتکار: سلام بفرمایید خانم...
ا/ت: ممنون(بغض)
سریع از پله ها رفتم بالا... سمت اتاقم... در حال عوض کردن لباسام بودم..هس خواستم این بغض لعنتیو قورت بدم... از بینش ببرم... ولی نشد... اینجوری منو نبینید چون یه کاراگاهم.. دلیل نمیشه دلم از سنگ باشه..با کلمات دلم تکه تکه میشه... چشمام پر شد از اشک.. نشستم رو تخت اروم اشک میرختمو قطره های اشک از چشمم خارج میشد... میتونم بگم یه ربع بی سرو صدا گریه میکردم... ولی دیگه خودمو جمو جور کردم... رفتم دستشویی صورتمو شستم..چشمام قرمز شده بود..خواستم برم پایین ببینم خدمتکارا تو اشپزخونه کمکی نیاز دارن یا نه... از اتاق خارج شدم که یهو....
ویو تهیونگ
یونا رو تا خونش بردم و داشتم حرکت میکردم سمت عمارت خودم...در زدم
تق.. تق.. تق.
خدمتکار: بفرمایید ارباب
وارد شدم... و از پله ها رفتم پایین یهو با ا/ت چشم. تو چشم شدم.. اونم نگاشو داد بهم.. معلوم بود گریه کرده بود از قرمز بودن چشماش معلومه... زود نکاشو ازم گرفت و داشت میرفت..که یهو صداش کردم...
ویو ا/ت
که یهو با تهیونگ چشم تو چشم شدم زود نگامو ازش گرفتم و خواستم برم که صدام کرد
تهیونگ: ا/ت
زود برگشتم..
ا/ت: بله؟
تهیونگ: چرا اون کارو بایونا کردی چرا لباسشو کثیف کردی؟
ا/ت:نمیفهمم... شما هنوز تو این قضیه گیر کردین؟ من ازش عذر خواهی کردم... فک نکنم لازم باشه دوباره انجامش بدم...
تهیونگ: تو واسه کی زبونتو تیز میکنی هان؟ درست صحبت کن(داد)
ا/ت:به تو ربطی نداره که من چطوری صحبت میکنم...(داد)
بعد گفتن این حرفم.. یه احساس سوزش تو صورتم کردم.. و صورتم برگشت.. باورم نمیشه... الان بهم سیلی زد؟
ویو تهیونگ
بعد گفتن اون حرفش.. یه سیلی خوابوندم در گوشش.. بفهمه سر کی داره داد میزنه... و بعدش رامو کشیدمو قدم هامو بلند و محکم ورمیداشتم...
ویو ا/ت
بغض کل وجودمو گرفت.. اروم سرمو انداختم پایین... رفتم تو اتاقم... و نشستمو به دیوار تکیه دادم... و اروم گفتم..
ا/ت: دختر... انگار یه روز خوشم بهت نیومده...
و بعد دوباره اشک از چشمام خارج شد... دوباره گریه کردم..تا ساعت ۷ یکسره گریه کردم... خسته شده بودم از گریه... رو زانوهام سرمو گذاشتم... و به یه نقطه زول زده بودم.. تا اینکه یکی درمو زد...
ا/ت: ب.. بله(صدای گرفته)
خدمتکار:خانم.. شام حاضره ارباب گفتن بیاین پایین برای شام...
ا/ت: ب.. باشه(صدای گرفته)
بلند شدم... خودمو تو اینه مرتب کردم... هرچند بازچشمام قرمز بود...
کامنت:۱۵٠
۱۶.۳k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.