فیک (عشق بی پایان )
سلام من یونا هستم ۲۰ سالمه دختری که خانواده درستی نداشت من یه مریضی ناشناخته دارم و اینکه همیشه مست میکنم تا خودمو از فکر این بیماری در ارم،نمیتونم با کسی دوست بشم...چون به خاطر توموری که توی سرم هست نمیتونم رفتار مناسبی داشته باشم !همه بهم میگن:دیوونه روانی!
یونگی * یونگی هستم موسیقی میخونم ۲۱ سالمه تو سئول زندگی میکنم خوانوادم به خواطر موسیقی از خا نواده طردم کردن و تنها زندگی میکنم خواننده هستم ( نکته تو بی تی اس نیست فهمیدیدددد)
یونا * دارم پیاده از پارتی بر می گردم وسط خیابون های سئول میگردم نمیدونم کجا دارم میرم از شدت مستی حالم بده دو تا موتوری دنبالمن نمیدونم از جونم چی میخوان
یونگی * دارم از کارم برمیگردم ترجیح دادم پیاده برگردم و توی راه اهنگ گوش بدم تا اروم شم یهو صدای جیغ میاد رفتم به سمت صدا دیدم دوتا موتوری دنبال یه دختر مستی افتادن اول خواستم بی خیال شم اما یه لحظه دلم برای اون دختره سوخت...هنسفریامو از گوشم در اوردم دویدم سمتشون داد زدم _ یاااااااااا با دوست دختر من چکار دارید عوضیا
در عرض یک لحظع همشون دور شدن
یونا * چشام داشت سیاهی میرفت فقد صدایی رو میشینیدم که میگفت _خانم حالتون خوبه ؟
یونگی * رفتم طرفش گفتم _ خانم حالتون خوبه یهو دیدم تو افتاد تو بغلم منم از بوی دهنش فهمیدم اب شنگولی زده بلندش کردمو یه تاکسی گرفتمو رفتم خونه رو تخت خابوندمش بعد جلوش دراز کشیدم . همونطوری که به صورت کیوتش نگاه میکردم به این فکر میکردم_بابا این از کجا افتاد تو زندگیه من؟!!که نفهمیدم کی خابم برد.
یونا * صبح از خواب بیدار شدم قبل از اینکه به خودم بیام با قیافه فوق العاده کیوتی مواجه شدم که یهو از کیوتیش خندم گرفت 🥺
یونگی * یونگی هستم موسیقی میخونم ۲۱ سالمه تو سئول زندگی میکنم خوانوادم به خواطر موسیقی از خا نواده طردم کردن و تنها زندگی میکنم خواننده هستم ( نکته تو بی تی اس نیست فهمیدیدددد)
یونا * دارم پیاده از پارتی بر می گردم وسط خیابون های سئول میگردم نمیدونم کجا دارم میرم از شدت مستی حالم بده دو تا موتوری دنبالمن نمیدونم از جونم چی میخوان
یونگی * دارم از کارم برمیگردم ترجیح دادم پیاده برگردم و توی راه اهنگ گوش بدم تا اروم شم یهو صدای جیغ میاد رفتم به سمت صدا دیدم دوتا موتوری دنبال یه دختر مستی افتادن اول خواستم بی خیال شم اما یه لحظه دلم برای اون دختره سوخت...هنسفریامو از گوشم در اوردم دویدم سمتشون داد زدم _ یاااااااااا با دوست دختر من چکار دارید عوضیا
در عرض یک لحظع همشون دور شدن
یونا * چشام داشت سیاهی میرفت فقد صدایی رو میشینیدم که میگفت _خانم حالتون خوبه ؟
یونگی * رفتم طرفش گفتم _ خانم حالتون خوبه یهو دیدم تو افتاد تو بغلم منم از بوی دهنش فهمیدم اب شنگولی زده بلندش کردمو یه تاکسی گرفتمو رفتم خونه رو تخت خابوندمش بعد جلوش دراز کشیدم . همونطوری که به صورت کیوتش نگاه میکردم به این فکر میکردم_بابا این از کجا افتاد تو زندگیه من؟!!که نفهمیدم کی خابم برد.
یونا * صبح از خواب بیدار شدم قبل از اینکه به خودم بیام با قیافه فوق العاده کیوتی مواجه شدم که یهو از کیوتیش خندم گرفت 🥺
۳۵.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.