فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها)پارت آخر
هیناه
امشب قراره شام داشتیم...
منو مامانم و تهیونگو پدرش...
استرس داشتم به خودیه خود
_آماده شدی؟
_آره آره مامان
مامان به زور تهیونگو قبول کرده بود همش اصرار به این داشت که من با اون نمیتونم زندگی مشترکی بسازم چون برعکس منه و امکان نداره اخلاقمون به هم بخوره .
اما مامان خبر نداشت پیش من به کل یه آدم دیگست
رفتیم به رستوران محل قرار
شماره میزه رزرو شده رو به گارسون نشون دادیم که راهنماییمون کرد...
روبه روی تهیونگ نشستم
اظطراب بی معنیم شدیداً مشخص بود ، تهیونگ که انگار متوجه شده بود چشماشو روی هم فشرد به معنای اینکه آروم باشم
مامانمو باباش شروع به حرف زدن کردن،فقط بحثای فلسفی.
بعده شام به بهانه روشن کردن ماشینا زودتر از رستوران خارج شدیم تا بتونم تهیونگو کلی بغل کنم
همون طور که پشت ماشین وایستاده بودیمو سرم رو سینش بود گفت: برای چی اینقدر استرس داری؟
_نمیدونم برای خودمم عجیبه
_نگران نباش فردا همه چیز عالی پیش میره
_اوهوم
_دارم برای اون لحظه که تو اون لباسا ببینمت لحظه شماری میکنم لبخندی زدم که صدای مامان باعث شد به خودم بیام
_اومدم مامان اومدمممم
دستِ همو محکم گرفته بودیمو انگار قصده جدا شدن نداشتیم
یه بار دیگه مامان صدام زد
_من..من دیگه باید برم
خم شد و پیشونیمو بوسید و گفت : برو شبت بخیر
_شب توام بخیر
با خیال راحت ازش جدا شدمو رفتم سمت مامان...
اونشب تا نیمه های شب با تهیونگ حرف زدم،هی میگفت استرس نداشته باش و بگیر بخواب تا فردا خسته نباشی اما من اصلا خواب به چشمم نمیومد اما با هر سختی شده ساعت پنج صبح بود که دیگه رضایت به خواب دادم...
(صبح)
تهیونگ
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ، بدون اینکه نگاه کنم ببینم کیه جواب دادم
_بله؟
&تهیونگ؟
این صدای یتسه بود
_چیشده یتسه ؟
& راستش هیناه نیست،پیش تو که نیست؟
نیم خیز شدمو با تعجب گفتم: نیست؟ یعنی چی نیست؟
_نیست دیگه انگار صبح زود گذاشته رفته
&شاید کاری داشته
_نه نه همه جا رو گشتیم گوشیشم خونه گذاشته
گوشیو بدون خداحافظی قطع کردمو لباس سر سری تنم کردم
از این رفتنا خاطره های خوبی نداشتم...
هیناه
دوساعت بعد از اینکه خوابم برد بازم بیدار شدم،واقعا ذهنم ناآرام بود
رفتم همون پارک همیشگی تا هوایی به سرم بخوره، خیلی جای خوبی واسه ریلکس کردن بود ، نفس عمیقی کشیدم...یه بار...دوبار...سهبار
بعد از آخرین نفس عمیقی که کشیدم لبخنده ناخودآگاهی اومد روی لبام بلافاصله دستایی دوره کمرم حلقه شد...
_نگرانت شدم!
با تعجب به عقب برگشتم
_از کجا پیدام کردی؟
_از اینجا سیگنال گرفتم
داشت به قلبم اشاره میکرد
_اووو پس که اینطور
_بله خانم چی فکر کردی
باهم خندیدیم ، خنده هاشو دوست داشتم:)
با انگشتام به آرومی لباشو لمس کردمو گفتم: خنده هات خیلی قشنگه
_اما نه به قشنگیه تو
پایان.
تو فصل پنجم سال فراموشت میکنم...
اگر وسط تابستون برف بیاد از دوست داشتنت کم میکنم...
امشب قراره شام داشتیم...
منو مامانم و تهیونگو پدرش...
استرس داشتم به خودیه خود
_آماده شدی؟
_آره آره مامان
مامان به زور تهیونگو قبول کرده بود همش اصرار به این داشت که من با اون نمیتونم زندگی مشترکی بسازم چون برعکس منه و امکان نداره اخلاقمون به هم بخوره .
اما مامان خبر نداشت پیش من به کل یه آدم دیگست
رفتیم به رستوران محل قرار
شماره میزه رزرو شده رو به گارسون نشون دادیم که راهنماییمون کرد...
روبه روی تهیونگ نشستم
اظطراب بی معنیم شدیداً مشخص بود ، تهیونگ که انگار متوجه شده بود چشماشو روی هم فشرد به معنای اینکه آروم باشم
مامانمو باباش شروع به حرف زدن کردن،فقط بحثای فلسفی.
بعده شام به بهانه روشن کردن ماشینا زودتر از رستوران خارج شدیم تا بتونم تهیونگو کلی بغل کنم
همون طور که پشت ماشین وایستاده بودیمو سرم رو سینش بود گفت: برای چی اینقدر استرس داری؟
_نمیدونم برای خودمم عجیبه
_نگران نباش فردا همه چیز عالی پیش میره
_اوهوم
_دارم برای اون لحظه که تو اون لباسا ببینمت لحظه شماری میکنم لبخندی زدم که صدای مامان باعث شد به خودم بیام
_اومدم مامان اومدمممم
دستِ همو محکم گرفته بودیمو انگار قصده جدا شدن نداشتیم
یه بار دیگه مامان صدام زد
_من..من دیگه باید برم
خم شد و پیشونیمو بوسید و گفت : برو شبت بخیر
_شب توام بخیر
با خیال راحت ازش جدا شدمو رفتم سمت مامان...
اونشب تا نیمه های شب با تهیونگ حرف زدم،هی میگفت استرس نداشته باش و بگیر بخواب تا فردا خسته نباشی اما من اصلا خواب به چشمم نمیومد اما با هر سختی شده ساعت پنج صبح بود که دیگه رضایت به خواب دادم...
(صبح)
تهیونگ
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ، بدون اینکه نگاه کنم ببینم کیه جواب دادم
_بله؟
&تهیونگ؟
این صدای یتسه بود
_چیشده یتسه ؟
& راستش هیناه نیست،پیش تو که نیست؟
نیم خیز شدمو با تعجب گفتم: نیست؟ یعنی چی نیست؟
_نیست دیگه انگار صبح زود گذاشته رفته
&شاید کاری داشته
_نه نه همه جا رو گشتیم گوشیشم خونه گذاشته
گوشیو بدون خداحافظی قطع کردمو لباس سر سری تنم کردم
از این رفتنا خاطره های خوبی نداشتم...
هیناه
دوساعت بعد از اینکه خوابم برد بازم بیدار شدم،واقعا ذهنم ناآرام بود
رفتم همون پارک همیشگی تا هوایی به سرم بخوره، خیلی جای خوبی واسه ریلکس کردن بود ، نفس عمیقی کشیدم...یه بار...دوبار...سهبار
بعد از آخرین نفس عمیقی که کشیدم لبخنده ناخودآگاهی اومد روی لبام بلافاصله دستایی دوره کمرم حلقه شد...
_نگرانت شدم!
با تعجب به عقب برگشتم
_از کجا پیدام کردی؟
_از اینجا سیگنال گرفتم
داشت به قلبم اشاره میکرد
_اووو پس که اینطور
_بله خانم چی فکر کردی
باهم خندیدیم ، خنده هاشو دوست داشتم:)
با انگشتام به آرومی لباشو لمس کردمو گفتم: خنده هات خیلی قشنگه
_اما نه به قشنگیه تو
پایان.
تو فصل پنجم سال فراموشت میکنم...
اگر وسط تابستون برف بیاد از دوست داشتنت کم میکنم...
۷.۵k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.