تک پارتی..وقتی مست کرده بود و..
تک پارتی..وقتی مست کرده بود و..
ساعت از 12 شب رد کرده بود..حدس می زدی چان باید تو اتاق کارش باشه..
بخاطر کامبک جدید زیاد از اتاق کارش خارج نمیشد...یعنی میومد بیرون ولی تقریبا 6 ساعت از روز رو کار میکرد.. و اون 16 ساعت بعدش هم یا میخوابید یا به کمپانی میرفت ... و درکل سرش خیلی شلوغ بود
.
.
در اتاق کارش رو زدی.. اما جوابی نشنیدی..دوباره در زدی.. ولی انگار کسی تو اتاق نبود در رو یواش باز کردی و واردش شدی..
چان تو اتاق نبود..سمت دستشویی که تو اتاق داشت رفتی .. در زدی ولی دوباره جوابی نشنیدی..در رو باز کردی.. باز هم خالی بود
تعجب کردی..تو تو حال بودی ولی چان رو ندیدی که بخواد بیاد بیرون..
سمت اشپزخونه رفتی..
چشمت به در شیشه ایی که به حیاط ختم میشد افتاد
چان از سمتی وارد حیاط شد..انگار مست بود
روی نیمکتی نشست که روبه روی باغچه ایی بود که تو به همراه اون گل هاش رو کاشته بودین..روی اون نشست..نگاه کنجکاوت رو کلا به چان دادی..سمت در شیشه ایی رفتی و اروم بازش کردی
وارد حیاط شدی .. خواستی صداش بزنی که شروع به صحبت کرد
طوری داشت با خودش حرف میزد که انگار فردی جلوش نشسته
-ببین..من 27 سالمه..تو این 27 سال..بیا بگیم خوب زندگی کردم
خانواده ی فوق العاده دارم..شغل عالیی دارم .. یعنی به هدفم رسیدم..عاشق شدم.. خودم..خودم تشکیل خانواده دادم..خونه ی خیلی عالیی دارم..سخت ..اره سخت بود..خیلی سختی کشیدم..اما
انگشت اشارش رو سمت باغچه گرفت
-اما تحمل کردم..ببین..
چان پاهاش رو از روز زمین برداشت و روی نیمکت چوبی چهار زانو نشست
تو تمام اون مدت داشتی نگاهش میکردی..به حرفاش گوش میدادی و بخند محوی به صورت داشتی
-میدونی..راض این موفقیت ها چیه..
چشم هاش رو از سر مستی زیاد بست و لبخندی زد ..دستش رو سمت سرش برد
-خودم همه ی این راض هارو درست کردم
به سرش ضربه یارومی زد
-این راض ها رو داخل این نگه داشتم..ولی.. ولی نباید به کسی بگی..میدونی خیلی ها میگن تلاش...تلاش راض موفقیته
اما.. اما
انگشت اشارش رو سمت باغچه گرفت..
-امااا..درست نیست..یعنی چرا نصفش بخاطر تلاش و پشتکار..میدونی..همیشه وقتی مدرسه ه تموم میشد و تابستون میومد..از همون روز اول من از تابستون لذت نمیبردم
البتههه..بر عکس هانا و لوکاس
من استرس داشتم.. همش با خودم میگفتم نکنه نرم پایه ی بدی.. نکنه تجدیدشم..تا وقتی که کارنامم میومدم..خوب بود..
نمیگم به خودم اعتماد نداشتم.. داشتم..اما.. اما استرس نصف ا.ون تابستون رو زهرمارم میکرد
برای همین.. فهمیدم هرچقدر هم که تلاش کنم..باز هم اون استرس هست
دستش رو به پشتیه نیمکت تکیه داد و سرش رو روی دست هاش
-مثل الان.. خیلی استرس دارم که نکنه این کامبک بد بشه.. یا چمیدونم..کسی خوشش نیاد
دوباره لبخندی زد
-مطمئنم اگه این کامبک خراب بشه میتونم ساعت ها تو بغل ا.ت گریه کنم
از جاش پرید و از حالت چهار زانو در اومد و وزنش رو روی پاهاش انداخت و دوتا دست هاش رو روی دوتا پاهاش قرار داد
-عاا..درموردا.ت گفتم..اون...واقعا..ببین حتی نمیتونم کلمه ایی برای توصیقش پیدا کنم...ولی..بدون..اون از عالی عالیتره..از خوب هم خوب تره
دوباره به پوزیشن قبلش برگشت
-چی بگم..شاید من..واقعا.. لایق این همه خوشبختی نباشم.. اما..
حرفش قطع شد..چان از سر مستی زیاد روی نمیکت خوابش برد
لبخندی به همه ی کیوتی چان زدی
طرفش رفتی و روی نیمکت نشستی.. یکی از دست هات رو لای موهاش بردی
-تو لایقشی..
هانورا
ساعت از 12 شب رد کرده بود..حدس می زدی چان باید تو اتاق کارش باشه..
بخاطر کامبک جدید زیاد از اتاق کارش خارج نمیشد...یعنی میومد بیرون ولی تقریبا 6 ساعت از روز رو کار میکرد.. و اون 16 ساعت بعدش هم یا میخوابید یا به کمپانی میرفت ... و درکل سرش خیلی شلوغ بود
.
.
در اتاق کارش رو زدی.. اما جوابی نشنیدی..دوباره در زدی.. ولی انگار کسی تو اتاق نبود در رو یواش باز کردی و واردش شدی..
چان تو اتاق نبود..سمت دستشویی که تو اتاق داشت رفتی .. در زدی ولی دوباره جوابی نشنیدی..در رو باز کردی.. باز هم خالی بود
تعجب کردی..تو تو حال بودی ولی چان رو ندیدی که بخواد بیاد بیرون..
سمت اشپزخونه رفتی..
چشمت به در شیشه ایی که به حیاط ختم میشد افتاد
چان از سمتی وارد حیاط شد..انگار مست بود
روی نیمکتی نشست که روبه روی باغچه ایی بود که تو به همراه اون گل هاش رو کاشته بودین..روی اون نشست..نگاه کنجکاوت رو کلا به چان دادی..سمت در شیشه ایی رفتی و اروم بازش کردی
وارد حیاط شدی .. خواستی صداش بزنی که شروع به صحبت کرد
طوری داشت با خودش حرف میزد که انگار فردی جلوش نشسته
-ببین..من 27 سالمه..تو این 27 سال..بیا بگیم خوب زندگی کردم
خانواده ی فوق العاده دارم..شغل عالیی دارم .. یعنی به هدفم رسیدم..عاشق شدم.. خودم..خودم تشکیل خانواده دادم..خونه ی خیلی عالیی دارم..سخت ..اره سخت بود..خیلی سختی کشیدم..اما
انگشت اشارش رو سمت باغچه گرفت
-اما تحمل کردم..ببین..
چان پاهاش رو از روز زمین برداشت و روی نیمکت چوبی چهار زانو نشست
تو تمام اون مدت داشتی نگاهش میکردی..به حرفاش گوش میدادی و بخند محوی به صورت داشتی
-میدونی..راض این موفقیت ها چیه..
چشم هاش رو از سر مستی زیاد بست و لبخندی زد ..دستش رو سمت سرش برد
-خودم همه ی این راض هارو درست کردم
به سرش ضربه یارومی زد
-این راض ها رو داخل این نگه داشتم..ولی.. ولی نباید به کسی بگی..میدونی خیلی ها میگن تلاش...تلاش راض موفقیته
اما.. اما
انگشت اشارش رو سمت باغچه گرفت..
-امااا..درست نیست..یعنی چرا نصفش بخاطر تلاش و پشتکار..میدونی..همیشه وقتی مدرسه ه تموم میشد و تابستون میومد..از همون روز اول من از تابستون لذت نمیبردم
البتههه..بر عکس هانا و لوکاس
من استرس داشتم.. همش با خودم میگفتم نکنه نرم پایه ی بدی.. نکنه تجدیدشم..تا وقتی که کارنامم میومدم..خوب بود..
نمیگم به خودم اعتماد نداشتم.. داشتم..اما.. اما استرس نصف ا.ون تابستون رو زهرمارم میکرد
برای همین.. فهمیدم هرچقدر هم که تلاش کنم..باز هم اون استرس هست
دستش رو به پشتیه نیمکت تکیه داد و سرش رو روی دست هاش
-مثل الان.. خیلی استرس دارم که نکنه این کامبک بد بشه.. یا چمیدونم..کسی خوشش نیاد
دوباره لبخندی زد
-مطمئنم اگه این کامبک خراب بشه میتونم ساعت ها تو بغل ا.ت گریه کنم
از جاش پرید و از حالت چهار زانو در اومد و وزنش رو روی پاهاش انداخت و دوتا دست هاش رو روی دوتا پاهاش قرار داد
-عاا..درموردا.ت گفتم..اون...واقعا..ببین حتی نمیتونم کلمه ایی برای توصیقش پیدا کنم...ولی..بدون..اون از عالی عالیتره..از خوب هم خوب تره
دوباره به پوزیشن قبلش برگشت
-چی بگم..شاید من..واقعا.. لایق این همه خوشبختی نباشم.. اما..
حرفش قطع شد..چان از سر مستی زیاد روی نمیکت خوابش برد
لبخندی به همه ی کیوتی چان زدی
طرفش رفتی و روی نیمکت نشستی.. یکی از دست هات رو لای موهاش بردی
-تو لایقشی..
هانورا
۱۹.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.