فیک《زندگی جدید با تو》p5
_:چی؟
نگهبان:اونی که قهوه شمارو مسموم کره یکی دیگه هستش
هیچی نگفت فقط لباساشو مرتب کرد و رفت پس من چی که بی گناه انقدر کتک خوردم هِع اینم روز اول کاری چه تجربه ای شد لباسام همه پاره بود و خونی هنوز به صندلی بسته شده بودم،کم کم بیهوش شدم
تهیونگ
آههه خدایا از دست این احمقا خودم همشونو میکشم جاسوس یکی دیگه بود دلم به حال اون دختره سوخت رفتم زیر زمین براید بغلش کردم و آوردمش توی اتاق خودم گفتم یه دکتر بیارن تا معاینش کنه چه دختر ضریف و خوشگلیه چیداری میگی من عاشق هیچ کس نمیشم
دکتر:ارباب...ارباب
_:ها؟
دکتر:براشون سرم زدم یه مدت باید استراحت کنن وغذا های ویتامین دار بخورن
_:باشه میتونی بری
:چشم
رفتم توی اتاق نشستم کنارش رو تخت سرومش تموم شده آروم سوزن رو از تو دستش در آوردم و پنبه رو گذاشتم رو دستش.
ا/ت
چشمامو باز کردم تو یه اتاق بودم این شبیه اتاق ارباب زخمام درمان شدن یکی درو باز کرد وای باز این
_:بهتری(سرد)
+:ب..بله
_:از فردا می تونی کارتو شروع کنی حقوقتم......انقدر هست(خودتون یه مبلغی تصور کنید)
با این بلا هایی که سرم اومده نمیخوام ولی چاره ای ندارم باید مامانم خوب شه و پول خوبی هم میده
+:چشم
_:الانم میتونی بری خونت.
با گفتن این جمله رفت منم با بدبختی پاشدم و از عمارت اومدم بیرون یه تاکسی گرفتم رفتم خونه الان ساعت ۱۰ شبه مامانم حتما خیلی نگران شده درو باز کردم که یهو مامانم اومد و بغلم کرد
#:کجا بودی تو نمیگی نگران میشم صورتت چرا این شکلیه شام خوردی...
+:مامان نفس بکش من خوبم سر کار بودم صورتمم هیچیش نیست الانم خستم میرم تو اتاقم شامم نمیخوام
#:کجا وایسا....این آخرمَنو سکته میده
+رفتم توی اتاقم با هر بدبختی ای بود رفتم حموم و لباسامو پوشیدم دراز کشیدم رو تخت وای خدا یعنی فردا چی میشه اوففف با فکر به همین چیزا خوابم برد
لایک و کامنت یادت نره😉🤍
نگهبان:اونی که قهوه شمارو مسموم کره یکی دیگه هستش
هیچی نگفت فقط لباساشو مرتب کرد و رفت پس من چی که بی گناه انقدر کتک خوردم هِع اینم روز اول کاری چه تجربه ای شد لباسام همه پاره بود و خونی هنوز به صندلی بسته شده بودم،کم کم بیهوش شدم
تهیونگ
آههه خدایا از دست این احمقا خودم همشونو میکشم جاسوس یکی دیگه بود دلم به حال اون دختره سوخت رفتم زیر زمین براید بغلش کردم و آوردمش توی اتاق خودم گفتم یه دکتر بیارن تا معاینش کنه چه دختر ضریف و خوشگلیه چیداری میگی من عاشق هیچ کس نمیشم
دکتر:ارباب...ارباب
_:ها؟
دکتر:براشون سرم زدم یه مدت باید استراحت کنن وغذا های ویتامین دار بخورن
_:باشه میتونی بری
:چشم
رفتم توی اتاق نشستم کنارش رو تخت سرومش تموم شده آروم سوزن رو از تو دستش در آوردم و پنبه رو گذاشتم رو دستش.
ا/ت
چشمامو باز کردم تو یه اتاق بودم این شبیه اتاق ارباب زخمام درمان شدن یکی درو باز کرد وای باز این
_:بهتری(سرد)
+:ب..بله
_:از فردا می تونی کارتو شروع کنی حقوقتم......انقدر هست(خودتون یه مبلغی تصور کنید)
با این بلا هایی که سرم اومده نمیخوام ولی چاره ای ندارم باید مامانم خوب شه و پول خوبی هم میده
+:چشم
_:الانم میتونی بری خونت.
با گفتن این جمله رفت منم با بدبختی پاشدم و از عمارت اومدم بیرون یه تاکسی گرفتم رفتم خونه الان ساعت ۱۰ شبه مامانم حتما خیلی نگران شده درو باز کردم که یهو مامانم اومد و بغلم کرد
#:کجا بودی تو نمیگی نگران میشم صورتت چرا این شکلیه شام خوردی...
+:مامان نفس بکش من خوبم سر کار بودم صورتمم هیچیش نیست الانم خستم میرم تو اتاقم شامم نمیخوام
#:کجا وایسا....این آخرمَنو سکته میده
+رفتم توی اتاقم با هر بدبختی ای بود رفتم حموم و لباسامو پوشیدم دراز کشیدم رو تخت وای خدا یعنی فردا چی میشه اوففف با فکر به همین چیزا خوابم برد
لایک و کامنت یادت نره😉🤍
۴.۳k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.